بار ديگر آرش....
قصه هاي شهر هرت / قصه سي و چهارم
مردم شهر هرت صد هزار نفر بودند . آنان از شدت ستم،تبعيض و خودكامگي اعلي حضرت هردمبيل به تنگ آمده بودند . مردم به جاي زندگي،مرگ تدريجي را تجربه مي كردند. مهر، وفا،صداقت،صميميت ،محبت و جوانمردي در بين مردم مرده بود. كوچه و معابر شهر عرصه جلوه گري خشونت ،وحشي گري و خيانت و خباثت شده بود. كم كم نفس ها مي گرفت و سقف آسمان بر روي سينه مردم شرافتمند سنگيني مي كرد.
روزي كه همه مردم به تنگ آمدند. همه با هم به پاخاستند و براي درهم پيچيدن تومار حاكميت جور و جهل و جمود ،قصر هردمبيل خودكامه را چون نگيني به محاصره خود درآوردند.
مردم صد هزار نفر بودند و او تاب پايداري در برابر خيزش آگاهانه مردم را نداشت. ناگزير از در مكر و حيله و فريب درآمد.او گردي خواب آور و رخوت بخش داشت كه تنفس اندكي از آن ،شخص را به خوابي عميق فرومي برد؛ خوابي سنگين كه جز با فريادي بسيار بلند و رعدآسا به بيداري نمي انجاميد.
هردمبيل دستور داد با كمك مزدوران جيره خوارش مقدار زيادي از آن گرد را بر سر مردم به پاخاسته و خشمگين بپاشند.
پس از افشاندن گرد خواب آور لحظاتي بيشتر طول نكشيد كه فريادهاي خشگينانه توده هاي مردم فرومرد و جمعيت امدك اندك به خوابي عميق فرو رفتند.
سكوت مرگ آور همه جا را فرا گرفت. در اين ميان تنها يك دلير مرد آگاه با خردمندي و زيركي توانست با استفاده از يك دستمال خيس خود از استنشاق گرد خواب آور حفظ كند و از فرو رفتن در خواب عميق رهايي يابد. آري ، او آرش زمان بود.
آرش تنها كسي بود كه با پيش بيني اين ترفند هردمبيل، با گرفتن يك دستمال خيس جلوي بيني از استنشاق اين گرد خواب آور خودداري كرد و در نتيجه بيدار و هشيار ماند.
حال او يك تنه مانده بود و با يك جمعيت انبوه به خواب رفته! او با يك شهر خفته و خاموش چه كند؟! فقط يك فرياد رعدآسا و نعره بلند مي توانست آنان را بيدار كند و بساط حاكم خودكامه را درهم بكوبد.؛ فرياد و نعره اي كه با جان و روح فريادگر از قالب جسمش برخيزد.
بيداري مردم در گروي قرباني شدن او بود. هميشه بيداري خفتگان، قرباني مي طلبد. . او مانده بود بر سر دو راهي ! يا بايد زندگي ذلت بار خود را در جمع خواب زدگان دنياي بي خبري ادامه دهد و يا با فدا كردن گوهر جان و حيات خود مردم خفته را بيدار سازد. گزيري نبود. بايد جان را پشتوانه بيداري مردم كرد. او فرصتي براي ترديد نداشت. عقل و عشق دست به دست يكديگر دادند و او راه جاودانگي را برگزيد.
آرش زمان همه هستي خود را در حنجره خود متمركز كرد و با همه وجود چنان فريادي از سوز جگر بركشيد كه نه تنها عفريت خواب را از عرصه شهر فراري داد ، بل كه بنيان جور و جهل حاكم خودكامه را نيز درهم كوبيد.
آن گاه مردم بيدار شدند و دوباره به پاخاستند و به يك باره بر قصرهاي قساوت يورش آوردند و...
شفيعي مطهر
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.