از زندگی عاقلانه تا بردگی ذلیلانه!

قصه های شهر هرت / قصه چهل و ششم

 

 در روزگاران قدیم مردم شهر هرت نیز چون مردم سایر کشورهای جهان با سختکوشی و تلاش و همت والای خود به کارهای تولیدی مهم  چون صنعت و کشاورزی و...مشغول بودند.آنان با هوشمندی و زیرکی خود کالاهایی با ارزش افزوده زیاد تولید و مازاد بر مصرف خود را به سایر کشورها صادر می کردند.

 بیگانگان اجنبی و خودکامگان داخلی به منظور سلطه گری و سودجویی خود کوشیدند با اعمال ترفندهایی جلوی پیشرفت این مردم را بگیرند و آنان اسیر و وابسته به خود کنند.

 بدین منظور طرحی ریختند و به موجب آن به مردم اعلام کردند که از امروز برای خرید هر سگ 20 دلار به آن ها پول خواهد داد.

 مردم شهر هرت هم که دیدند اطراف‌شان پر است از سگ؛ کم کم از کار و کوشش و کشاورزی و صنعت دست کشیدند به جنگل و بیابان ها هجوم آوردند و شروع به گرفتن‌ سگ ها کردند .مردم هر روز هزاران سگ را می گرفتند و هر یک را به قیمت 20 دلار به کارتل بیگانه می فروختند.

 به تدریج با کم شدن تعداد سگ ها مردم دست از تلاش در راه صید سگ ها کشیدند و کم و بیش به کارهای تولیدی روی آوردند.…

 بنابراین رانت خواران بیگانه پرست این‌بار پیشنهاد دادند برای هر قلاده سگ به آن ها 40 دلار خواهند پرداخت.

 با این شرایط مردم شهر هرت دوباره فعالیت صید سگ ها را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی سگ ها باز هم کمتر و کمتر شد تا دوباره مردم دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.

 این بار پیشنهاد به 50 دلار رسید و در نتیجه تعداد سگ ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد سگی برای گرفتن پیدا کرد.

 این‌بار نیز کارتل بیزینس سگ ها ادعا کرد که برای خرید هر سگ 100 دلار خواهد داد؛ ولی مدیر شرکت چون برای کاری باید به فرنگ می‌رفت، کارها را به معاونش محول کرد تا از طرف او سگ ها را بخرد.

 بار دیگر مردم کارهای تولیدی صنعتی و کشاورزی را رها کردند و به شدت در جست وجوی بقیه سگ برآمدند.اما هر چه بیشتر می گشتند،کمتر سگ می یافتند؛ چون آنان همه سگ های ولایت را جمع آوری کرده و به شرکت خارجی فروخته بودند.

تمام شدن سگ ها در شهر هرت از یک سوی و از بین رفتن زمین های زراعی و کارخانه ها از سوی دیگر و همچنین نابودی فرهنگ کار و تلاش و نهادینه شدن فرهنگ تنبلی و مصرف زدگی همه دست به دست هم داده و نیروی تفکر و قدرت تصمیم گیری را از آنان سلب کرده بود.

 در این صورت معاون شرکت وقتی مردم را در یافتن سگ درمانده و مستاصل یافت و از سوی دیگر کار تولیدی درآمدزایی هم نداشتند ،فرصت را غنیمت شمرده،به آنان پیشنهاد کرد:

 «در غیاب مدیر شرکت، این همه سگ را در قفس ببینید! من آن ها را محرمانه هر یک 80 دلار به شما می فروشم، تا شما پس از بازگشت مدیر عامل، آن ها را به 100 دلار به او بفروشید

 مردم شهر هرت که احتمالا از یک طرف مثل من و شما وسوسه شده بودند و از سوی دیگر فرهنگ کار و کوشش و تلاش را به فراموشی سپرده بودند و حال کارکردن نداشتند،ناگزیر پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام سگ ها را خریدند...     

 ******************

 البته از آن پس دیگر کسی مدیر عامل شرکت و معاون و کارمندانش را ندید و تنها مردم بی کار و مصرف کننده ماندند و یک دنیا سگ بی ارزش...!!!

 ...و مردمی که سال ها با پول بادآورده سگ فروشی!! زیسته و به تنبلی و تن پروری خو کرده بودند ،در طلسم ویرانگر اقتصادی بیمارگونه و آلوده به رانت خواری گرفتار و اسیر شدند. بر اثر مفت خواری و مصرف زدگی، نسلی بی عار و بی هویت تربیت شده بود که دیگر فرهنگ کار نداشت ،اما به شدت به مصرف کالاهای لوکس خارجی عادت کرده بود.

*****************

....و این گونه شد که مردم شهر هرت ناگزیر دست های تسلیم را در برابر سلطه خودکامگان و بیگانگان بالا بردند ،تا بتوانند چند روزی بیشتر به زندگی عاقلانه که نه،به بردگی ذلیلانه خود ادامه دهند!!

                                «شفیعی مطهر»

 

 

 


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : پنج شنبه 8 اسفند 1392 | 6:17 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |



وعـده  پــوچ هردمبیل

قصه های شهر هرت / قصه چهل و پنج
م

 سیاستمدار را کسی می دانند که بتواند با وعده های پوچ مردم را بفریبد و آرایشان را به دست آورد!

و جالب تر این که کسی را سیاستمدار ماهر و سیاس می دانند که پس از عدم اجرای وعده هایش بتواند با آوردن هزار و یک دلیل ثابت کند که چرا وعده ها انجام نشد!! البته اگر حافظه تاریخی ملت آن وعده ها را فراموش نکرده باشد!!

اعلي حضرت هردمبيل در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.

هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.
از او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت :

چرا ای پادشاه ، اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
هردمبيل گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر این وعده را نیز چون سایر وعده هایش فراموش کرد.

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود :

ای پادشاه، من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم؛ اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد.


(اقتباس از يك قصه)

(شفیعی مطهر)


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : دو شنبه 21 بهمن 1392 | 7:17 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |



 

قصه های شهر هرت/قصه چهل و چهارم

  موثرترین عامل سلطه پذیری مردم!

خورشید در هر پگاه در افق هر شهر و دیار از جمله در شهر هرت طلوع می کرد و بر سینه سپهر می درخشید به همه شهرها و روستاها نور و نار می بخشید. مردم این شهر در هر پگاه روز خود را در حالی آغاز می کردند که حاکمیت سیاه استبداد هردمبیلی روزگارشان را سیاه و زندگی شان را تباه کرده بود. علی رغم حاکمیت خفقان در این برهوت،سیطره سیاه و سنگین سکوت بر صحن و سرای شهر سایه افکنده بود. ستمگران و ستمکشان هر دو به یک قرارداد نانوشته ملتزم و متعهد بودند که آنان زور بگویند و اینان بکشند و بپذیرند و دم برنیاورند.

 

کاریکاتورهای جدید و مفهومی و پر معنا

اما در این بازی شوم و دغل بازی مشئوم گاهی جوانانی فکور و روشنگرانی غیور فریاد اعتراض برمی آوردند و بر هیمنه هردمبیل برمی شوریدند.اما نیروهای سرکوبگر هردمبیل فورا آنان را قلع و قمع و فریادشان را خاموش می کردند . همین فریادهای اعتراضی گاه به گاه که رو به فزونی بود، گاهی توان و طاقت را از اعلی حضرت کم ظرفیت هردمبیل می ربود و خوابش را آشفته می کرد. بنابراین روزی درباریان و مشاوران را به دربار فراخواند و راه حل این بحران را از ایشان جویا شد. هریک از مشاوران راه حل هایی ارائه دادند که هیچ یک نتوانست رضایت و اطمینان قلبی اعلی حضرت را به خود جلب کند.

یکی از پیرچاپلوسان کارکشته پیشنهاد جالبی داد که مورد قبول اعلی حضرت و در نتیجه مورد پذیرش دیگر مشاوران نیز قرار گرفت. او پیشنهاد داد که از جناب شیطان افسونگر بخواهیم که نمایشگاهی از کالاهای تولیدی خود را در این شهر برگزار کند و بساط حراجی بگسترد و کالاهای خود را با کمک یارانه های دولتی نیمه بها به مردم شهر عرضه نماید. شیطان بیش از هرکس می تواند مردم را بفریبد و روحیه ستم پذیری و سکوت را بر مردم چیره گرداند. این پیشنهاد مقبول افتاد و شیطان را برای حراج کالاهای فریب فراخواندند.

چون شیطان در دربار حضور یافت و پیشنهاد اعلی حضرت را شنید،گفت: 

اعلی حضرتا! من می توانم همه جا جار بزنم که قصد دارم از کار خود دست بکشم و وسایلم را با تخفیف مناسب به فروش  بگذارم. 

هردمبیل پرسید: این وسائل تو چیست؟ شیطان پاسخ داد:

  این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، بدبینی،حسادت،خشونت، قدرت‌طلبی و دیگر شرارت‌ها است.

هردمبیل گفت : آیا مردم با خرید این کالاها و آلوده شدن به این پلیدی ها برای همیشه آرام و رام و ساکت می شوند؟

شیطان پاسخ داد: اگر مردم با این وسائل و ابزارها آرام نشدند،من کالایی دارم که بی تردید موثرتر از هر عاملی می تواند آنان را تسلیم و قدرت هر گونه حرکت و جنبشی را از همه مردم سلب کند.

شاه گفت:آن کالا چیست ؟

شیطان پاسخ داد:  در میان کالاهای تولیدی من یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر می‌رسد و بهای گرانی دارد، ولی من حاضر نیستم آن را ارزان بفروشم.

 

سلطان مجددا از او پرسید: این وسیله چیست؟

 

شیطان پاسخ داد: این نومیدی و افسردگی‌است.

 

هردمبیل با حیرت گفت: چرا این قدر گران است؟

 

شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون این مؤثرترین وسیلة من است. هرگاه سایر ابزارم بی‌اثر می‌شوند، فقط با این وسیله می‌توانم در قلب انسان‌ها رخنه کنم و کاری را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم کسی را به احساس نومیدی، دلسردی و اندوه وا دارم، می‌توانم با او هر آنچه می‌خواهم بکنم.. من این وسیله را در مورد تمامی انسان‌ها به کار برده‌ام. به همین دلیل این قدر کهنه شده است.

...این نقشه شوم با موفقیت اجرا شد و بدین گونه هردمبیل توانست سال های سال بر مردم نومید و مایوس و بی انگیزه شهر هرت حکمفرمایی کند !! تا این که....

         ( شفیعی مطهر- تهران- بهمن 92)

 

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : جمعه 4 بهمن 1392 | 7:37 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 

اعلي حضرت هردمبيل و " پاچه خواري "

قصه هاي شهر هرت / قصه چهل و سوم


روزی جمعی از سران حکومتی خدمت اعلي حضرت هردمبيل مشرف شده  ، در حال فیض بردن از فرمایشات ملوكانه بودند. وقت ناهار شد. سلطان فرمودند تا سفره ای گسترانیده شد، و دستور دادند تا کله پاچه ای بیاورند، حضار با بهت و تعجب به اعلي حضرت می نگریستند. به سرعت کله پاچه آماده شد و همه بر سفره نشستند. اعلي حضرت فرمودند: در این کله پاچه اندرزها نهفته است. وزير اعظم گفت:

  اعلي حضرتا ! ما بارها کله پاچه خورده ايم، اما متوجه پند و اندرز آن نشده ايم. اعلي حضرت فرمود: اي وزير اعظم! صبر داشته باش.
 سپس اعلي حضرت لقمه نانی برداشت و یک راست مغز کله را تناول نمودند. سپس گفتند: حکمتش را دریافتید؟ همگی عرض کردند: خیر اعلي حضرتا ! شما از ما آگاه ترید. هردمبيل فرمود: حکمتش این است: 
 اگر می خواهید حکومتی جاودان داشته باشید، سعی کنید جامعه را از " مغز " تهی کنید.
سپس اعلي حضرت لقمه دیگری برداشتند و " زبان " کله پاچه را نوش جان فرمودند و باز هم پرسیدند: حکمتش را درک کردید؟ همه حاضران باتعجب عرض کردند: خیر اعلي حضرتا ! شما از ما آگاه ترید. هردمبيل فرمودند:
 اگر می خواهید بر مردم حکمرانی کنید ، " زبان " جامعه را کوتاه و ساکت کنید. 
سپس اعلي حضرت چشم ها و بناگوش کله پاچه را همچون قبل برکشیدند و سوال خود را تکرار کردند و درباريان همچنان پاسخ دادند: اعلي حضرتا ! شما از ما به ما داناترید. پادشاه فرمود:
 برای این که ملتی را کنترل کنید، بر چشم ها و گوش ها مسلط شوید و اجازه ندهید مردم زیاد ببینند و زیاد بشنوند.
از آنجایی که وزير اعظم با سلطان احساس قرابت و نزدیکی بیشتری داشت، عرض کرد:
  پادشاها !  قربانت بروم . حکمت ها بسیار حکیمانه بودند، اما جواب روده کوچک مان را چه بدهیم؟ ذات ملوكانه در حالی که دست خود را بر سبيل هاي خود می کشید، با ابروان خود اشاره ای به "پاچه " انداختند و فرمودند:
  در این نیز حکمتی نهفته است. همگی گفتند : شاها ! چه حکمتی؟
فرمودند:
شما "پاچه " را بخورید و " پاچه " خواری را در جامعه رواج دهید تا حکومتتان مستدام بماند.

 

 

 


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : جمعه 22 آذر 1392 | 7:36 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |


ماجرای خنده دار قضای حاجت هردمبيل در سفر فرنگ

قصه چهل و دوم / قصه هاي شهر هرت

نقل است که اعلي حضرت هردمبيل شاه وقتی به اولین سفر اروپایی خود رفت ، در کاخ سلطنتي و توسط پادشاه فرنگ از او پذیرایی شد، بعد از مراسم شام، اعلی حضرت سلطان هردمبيل به قضای حاجتش نیاز اوفتاد . با راهنمایی یکی از نوکرها به سمت یکی از توالت های کاخ سلطنتي هدایت شد.
سلطان هردمبيل بعد از ورود به دستشویی هرچه جستجو کرد، چیزی شبیه به موال های سنتی شهر هرت پیدا نکرد و در عوض کاسه ای دید بزرگ که معلوم نبود به چه کار می آید .
 
گروه اینترنتی روزنهغرورش اجازه نمی داد که از نوکر فرنگی بپرسد که چه بکند. پس از هوش خود استفاده کرد و دستمال مبارکش را بر زمین پهن کرد و همان جا…....

حاجت که برآورده شد، سلطان مانده بود و دستمالی متعفن؛ این بار با فراغ خاطر نگاهی به اطراف انداخت و پنجره ای دید گشوده بر بالای دیوار و نزدیک به سقف که در دسترس نبود. پس چهار گوشه  دستمال را با محتویات ملوکانه اش گره زد و سر گره را در دست گرفت و بعد از این که چند بار آن را دور سر گرداند، تا سرعت و شتاب لازم را پیدا کند، به سوی پنجره  گشوده پرتاب کرد تا مدرک جرم را از صحنه  جنایت دور کرده باشد.

گویا نشانه گیری ملوکانه خوب نبوده ؛ چون دستمال بعد از اصابت به دیوار باز می شود و محتویات آن به در و دیوار و سقف می پاشد. وضع از اول هم دشوارتر می شود. سلطان هردمبيل، بالاجبار، غرور را زیر پا می گذارد، از دستشویی بیرون می رود و به نوکری که پشت در بود، کیسه ای پول طلا نشان می دهد و می گوید:
 این را به تو می دهم اگر این کثافت کاری که کرده ام، رفع و رجوع کنی.

می گویند نوکر فرنگی در جواب ایشان تعظیم می کند و می گوید:
  من دو برابر این سکه ها به اعلي حضرت پادشاه تقدیم خواهم کرد اگر بگویند با چه ترفندی توانسته اند روی سقف خرابکاری کنند !!!! 


(اقتباس از قصه اي درباره  ناصرالدين شاه)

 

 

 

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : سه شنبه 28 آبان 1392 | 8:37 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |



صدراعظم فرنگ و حكيم بافرهنگ!

 قصه چهل و يكم / قصه هاي شهر هرت

 

اعلي حضرت هردمبيل كه نمونه اي اعلا و كامل از يك شخصيت كندذهن و خنگ بود ،ناگزير همه دولتمردان و درباريان خود را نيز از بين همين قشر بي فرهنگ و سطحي نگر برمي گزيد؛چون تنها معيار و ملاك گزينش مسئولان و مديران شهر هرت،بله قربان گويي،چاپلوسي و تملق گويي بود. در نتيجه بديهي است شهري كه توسط اين گروه نادان و متملق اداره شود، آشفته و نابسامان و پر هرج و مرج است.چيزي كه در اين شهر وجود ندارد،عدالت و صداقت است و فساد و ناامني و بدبختي همه جامعه را دربر مي گيرد.

  اعلي حضرت هردمبيل در يكي از سفرهاي خارجي در شهر فرنگ وقتي اوضاع مرتب و منظم و شهرهاي آباد و مردم مرفه و خوشبخت آن كشور را مشاهده و تماشا كرد، پيش خود گفت :

 عجب پیشرفتی! عجب کشوری، چه رفاهی، چه نظمی، چه سیستم اداری منظمی، چه تشکیلاتی؟! 

 او به فكر فرو رفت و از داشتن همكاران و درباريان بي كفايت و نادان خود ناراحت شد و نزد خارجي ها احساس خجالت و شرمندگي كرد. روزي از شاه فرنگ پرسيد:

 شما چه كرده ايد كه كشورتان اين همه پيشرفت كرده ؟

 شاه فرنگ پاسخ داد :

  ما مسئولان و مديراني قوي براي كشور برمي گزينيم.

 هردمبيل گفت : شما دولتمردان و مسئولان قوي و باكفايت خود را چگونه شناسايي و انتخاب مي كنيد؟ چون اين گونه كه من مي بينم همه مسئولان شما باكفايت و در مديريت قوي هستند و امور كشور را به خوبي اداره مي كنند.

 شاه فرنگ پاسخ داد: ما در بدو گزينش همه مديران و مسئولان كشور از همه آنان تست هوش و مديريت مي گيريم و ازبين بالاترين بهره هاي هوشي و علمي كشور، مديران خود را برمي گزينيم.

 هردمبيل پرسيد: ممكن است نمونه اي از اين تست گرفتن ها را من ببينم؟

 شاه فرنگ پاسخ داد: البته! همين الان نمونه اي از ضريب بالاي هوشي صدراعظم خود را به شما نشان مي دهم.

 شاه فرنگ بلافاصله صدراعظم خود را به دربار فراخواند. پس از باريافتن صدراعظم ،شاه فرنگ به او گفت:

 سوالي از تو مي پرسم . بايد فورا و بلافاصله پاسخ دهي.

 سپس از او پرسيد:

 «اون کیست که زاده‌ پدر و مادر توست، اما برادر و خواهرت نیست؟»

 هردمبيل خودش هم رنگش پريد و در جواب فروماند،ولي خوشحال شد كه شاه فرنگ اين سوال را از او نپرسيده است.  بنابراين خوب گوش داد ببيند صدراعظم فرنگ چه پاسخي مي دهد. صدراعظم بلافاصله جواب داد: «خوب،  معلوم است! خودم هستم!»

 هردمبيل از اين پاسخ زيركانه و فوري لذت برد و وقتي به شهر هرت برگشت، فورا صدراعظم خود را فراخواند و کلی داد و هوار راه انداخت و حنجره پاره کرد و سپس به او گفت :

 « خاک بر سرت. آخر این چه وضع مملکت است؟!! مثلا تو وزیر اعظمی! خجالت بکش. یك سوال از تو می‌پرسم، سه روز فرصت داری جواب بدهی. وگرنه می‌فرستمت جایی که عرب نی انداخت! اي صدراعظم، از حالا سه روز به تو فرصت مي دهم كه به اين سوال پاسخ دهي. در غير اين صورت عزلت مي كنم.»

 هردمبيل سپس از او پرسيد:

 «اون کیست که زاده‌ پدر و مادر توست، اما برادر و خواهرت نیست؟»

 صدراعظم نادان و درمانده رنگش پريد و با دست و پايي لرزان دربار را ترك كرد تا با مشورت با ديگر مسئولان شهر پاسخ اين سوال را بيابد. صدراعظم همه درباريان و وزرا و مديران شهر هرت را جمع كرد و اين سوال را با آنان در ميان گذاشت. او و همه درباريان خنگ و نادان شهر هرت ظرف سه روز هر چه فكر و مطالعه كردند،عقلشان به جايي نرسيد .

 روز سوم وقتي صدراعظم داشت اميدش نااميد مي شد، به ياد آورد كه روزي حكيمي بافرهنگ را به خاطر نوشته هاي روشنگر و خطابه هاي آگاهي بخش محاكمه كرده و به زندان انداخته است. در همان زمان هم صدراعظم فهميده بود كه اين حكيم شخصي دانشمند و متفكر است ،اما چون احساس كرده بود كه روشنگري هاي اين حكيم فرهيخته و بافرهنگ در بين مردم شهر ممكن است دودمان سلطه گري جابرانه هردمبيل را به باد فنا بدهد، دستور داده بود او را به طور فرمايشي محاكمه و زنداني كنند.

 صدراعظم شبانه و به طور محرمانه به زندان رفت و آن حكيم فرهيخته و بافرهنگ را ملاقات كرد و از او پرسيد :

 «اي حكيم بافرهنگ ! اون کیست که زاده‌ پدر و مادر توست، اما برادر و خواهرت نیست؟»

 حكيم بلافاصله جواب داد: «خوب،  معلوم است! خودم هستم!»

 صدراعظم خوشحال و خندان پاسخ را يادداشت كرد و صبح روز بعد،پيروزمندانه به دربار نزد اعلي حضرت هردمبيل رفت و اعلام كرد براي پاسخ دادن آماده ام . هردمبيل نيز همه درباريان را به شركت در نشست باشكوهي فراخواند و آن گاه رو به صدراعظم كرد و سوال را تكرار كرد:

 «اي صدراعظم شهر هرت !  اون کیست که زاده‌ پدر و مادر توست، اما برادر و خواهرت نیست؟»

 صدر اعظم نيز با لبخندي مغرورانه پاسخ داد: 

 « قربان ! معلوم است! او حكيم بافرهنگ است!!»

 هردمبيل كه چون كوهي آتشفشان برافروخته و عصباني شده بود، خشمگينانه نعره برآورد:

 « اي احمق ! او صدراعظم فرنگ است، نه حكيم بافرهنگ!!»

 

 

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : شنبه 4 آبان 1392 | 6:48 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |


آروغ زدن ممنوع! 

قصه هاي شهر هرت / قصه چهلم

16 Mojasame[WwW.KamYab.IR] ساخت شگفت انگیز ترین مجسمه های شنی دنیا
در گذشته های دور حاکمی بیگانه به نام هردمبيل بر شهر هرت مسلط شد. او بد خواه و در عین حال زیرک بود. او وزیری داشت از خودش بسی بد خواه تر و زیرک تر. به او امر کرد که راهی بیاب تا بر روح و جان این مردمان مسلط شوم بدون آن که بفهمند و اعتراضی بکنند. وزیر تفکری کرد و طوماری نوشت و به جارچیان داد تا در سراسر شهرها و روستا ها بخوانند.

قوانین جدید اعتقاد به دین قدیم و سواد آموزی را غیر قانونی اعلام کرد و مالیات ها را به سه برابر افزایش داد. شب زفاف عروس از آن حاکم اعلي حضرت هردمبيل بود و ارزش جان و شخصيت مردمان به اندازه چهارپایان کشور همسایه که موطن اصلی حاکم بود، اعلام شد. هر گونه اعتراض و مخالفت با این قوانین مجازات مرگ داشت و در نهایت طبق این قوانین ،آروغ زدن هم ممنوع اعلام شد.

حاکم گفت : ای وزیر این همه فشار آنان را به شورش وا خواهد داشت . مگر قرار نبود انقلاب مخملی کنیم؟! وزیر گفت: نگران نباشید جناب حاکم . به بند آروغ زدن دقت نفرمودید...؟ همان سوپاپ اطمینانی است که انرژی اعتراضشان را خالی کنند و چنین شد که وزیر گفت.

مردم لب به اعتراض گشودند که این ظلمی آشکار است. این طبیعی است که حاکم بخواهد مردم را به دین خودش در آورد و یا سواد خواندن آنان را بگیرد. همچنین افزایش مالیات همیشه مطلوب حاکمان بوده و مالکیت در شب زفاف هم رسمی قدیمی است و نيز بی ارزش بودن جان و شخصيت ما در مقابل جان چهارپايان كشور همسایه هم از وطن پرستی حاکم است؛ اما دیگر منع آروغ زددن خیلی زور است.  تازه مگر حاکم می تواند در تمام خانه و اتاق های شهر هرت نگهبان بگمارد.

آنان که باسواد تر بودند، داد سخن دادند که خالی نمودن باد معده برای سلامت مفید است و هیچ قبحی در آن نیست و اینان متحجرانی بیش نیستند که سرشان را در حلق خلایق فرو می کنند. با کلی کیف به خاطر این تفسیر علمی و کلمه متحجر سر تکان می دادند و خودشان را روشنفکر می نامیدند و گفتند: تازه مگر خود حاکم آروغ نمی زند؟!

 درباره اين دستور هردمبيل لطيفه های بسیاری ساختند؛مثلا لطيفه هايي مانند اين ها را ساخته و به صورت پيامك براي يكديگر مي فرستادند و كلي مي خنديدند:

-  هردمبيل از فرط آروغ نزدن، ترکیده است !

- حاكم برای کنترل بر معده اش چوب پنبه به حلقش فرو کرده است!

 - جاسوسان هردمبيل مثل سگ بو کشان دماغشان را به دهان مردم می چسبانند!  نگهبانان حکومت در سراسر سرزمین پخش شدند تا اجرای قوانین را تضمین کنند. هر از چند گاهی بی خبر به خانه ها و اتاق هاي خواب مردم یورش می بردند و افراد آروغ زن را دستگیر می کردند و به منکرات می بردند.


اما مردم همچنان به آروغ زدن در خفا و پنهاني ادامه می دادند و این صداهای بویناک معده شان را اعتراضی عظیم به حکومت می دانستند. مردم به صحراها می رفتند و آروغ مي زدند. در کوچه های شهر نگاهی به این ور و آن ور می انداختند و آروغي می زدند. حتی مهمانی های زیر زمینی می گرفتند، لوبیا می خوردند و گروپ آروغ راه می انداختند.

بعد از مدتی دیگر کسی آن ماجرای منع سواد و دین اجباری و کاپیتولاسیون و عروس دزدی و مالیات را به خاطر نیاورد و همگان سعی کردند از این آخرین حق بدیهی خوشان دفاع کنند. در همین احوال حاکم و وزیرش در قصر قهقهه سر می دادند که چه زیرکانه مردمان را در بخارات معدی خودشان غرق کرده و همگان را آروغ زن کرده است !!!


08 Mojasame[WwW.KamYab.IR] ساخت شگفت انگیز ترین مجسمه های شنی دنیا

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : دو شنبه 8 مهر 1392 | 6:16 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

بست نشيني در امام زاده چنارالدين !!

 قصه هاي شهر هرت / قصه سي و نهم

     KamYab.Ir | کمیاب‌ترین های وب فارسی

آورده اند که حرم سرای عریض و طویل"اعلي حضرت هردمبيل " هر روز شاهد دعوا و رقابت های پنهان و آشکار بود.

  روزی کنیز یکی از بانوان حرم، مرتکب خلافی می شود و از آن رو که می دانست بانو عصبانی مي شود و تنبیهش می کند، قبل از آن که خبر به او برسد، خود را به حرم يك امام زاده"مي رساند و بست می نشیند. وقتي خبر بست نشینی کنیزک  به شاه می رسد...از بانوی حرم می خواهد، گناه کنیز را ببخشد.

 البته این بست نشینی و خروج کنیز از حرم، شاه را به فکر می برد که چاره ای بکند،تا اهل حرم به هنگام حوادثی این چنین پاي به خارج حرم نگذارند و در همان اندرونی، امکان بست نشینی برایشان فراهم باشد!

  به ديگر سخن  حرم سراي سلطان از نظر بست نشيني به «خودكفايي » برسد!!

  فکر بکری به ذهن شاه رسید. بانويی گیس سپید از اهل حرم را دستور داد تا به دروغ این خبررا منتشر کند که خواب نما شده و به او خبر داده اند که در پای چنار کهن سال" گشن شاخ" در توی محوطه اندرونی امام زاده ای به نام" عباسعلی" مدفون است...

   این خبر که در حرم پیچید،همه خوشحال از این که امام زاده ای در اندرون دارند، از شاه خواستند که دور چنار را نرده بکشد و علم و کُتل آویز کند... شاه دستور داد اطراف چنار نرده کشیدند و این گونه شد که آنجا را "چنار عباسعلی" نام گذاشتند.

  از آن پس هر که حاجتی داشت و مبتلا به گرفتاری می شد، رو به امام زاده تازه کشف شده می آورد و دخیل می بست...

   زن های شوهر مُرده، کنیزکان کُتک خورده، یتیمان درد کشیده، مقروضان گرفتار شده، راه ماندگان دست خالی مانده، عاشقان به وصال نرسیده، خلاصه هر مصیبت کشیده ای رو به سوی چنار عباسعلی آورد و کم کم پاتوق هر چه بدبخت و بیچاره و درمانده ای شد! "هردمبيل شاه" هر چند این حیله را به خرج داد تا گرفتاران اهل حرم برای بست نشینی ناچار به خروج از حرم نشوند، اما به مرور این امام زاده صاحب شجره نامه و زیارت نامه و برو و بیايی شد...

  تا در پناه این قداست ساختگی، آنچه را که مردم از ظلم و بی عدالتی شاه سراغ داشتند،همه را فراموش کنند...

  علم ها و کُتل های برافراشته و پارچه های تکّه تکّه شده و گره خورده بر شاخه های چنار قداست یافته و دیگ های آش و پلو نذری در پای چنار و دعاها و وردهای ساخته شده نیز کم کم مردم را مشغول به آنجا کرد.

  چنار عباسعلی نمادی است از "قداست های ساختگی" که  بی شک ریشه هايی عمیق در جهل و نادانی توده مردم دارد و همپای آن به رویش خود در عصر پیشرفت علم و فناوری همچنان ادامه می دهد... خرافات و توهم و حماقت بشر را هم پایانی نیست...!

(اقتباس از حكايت هاي تاريخي با كمي تغيير)


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : پنج شنبه 14 شهريور 1392 | 7:31 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |


اين امامزاده ای است كه با هم ساختیم

قصه سي و هشتم / قصه هاي شهر هرت

این مثل در موردی به کار می رود که دو یا چند نفر در انجام امری با یکدیگر تبانی کنند، ولی هنگام بهره برداری یکی از شرکا تجاهل کند و در مقام آن برآید که همان نقشه و تدبیر را نسبت به رفیق یا رفیقان هم پیمانش اعمال نماید. اینجاست که ضرب المثل بالا مورد استفاده و اصطلاح قرار می گیرد، تا رفیق و شریک و مخاطب، نیت بر باطل نکند و حرمت و پیمان وایفای به عهده را ملحوظ و منظور دارد. ریشه این ضرب المثل از داستانی است که با سوء استفاده از صفای باطن و معتقدات مذهبی مردمان ساده لوح وبی غل و غش شهر هرت موجوديت يافته است.

 در زمان هاي پيشين كه هنوز اعلي حضرت هردمبيل بر شهر هرت حاكم نشده بود، با كمك يكي از ياران و همدستانش به نام خردمبيل ترفندي به كار بستند و به حاكميت خود رنگ و لعاب تقدس دادند تا زير لواي نام اعتقادي و ديني حاكميت استبدادي خود را بر مردم تحميل كنند.در چنين سيستمي اگر شهروندي بخواهد عليه ظلم و زور حاكم، انتقادي - هر چند ملايم - مطرح كند،مي توان فورا با اتهام شورش عليه مقدسات او را به سخت ترين كيفرها محكوم كرد.

بنابراين هردمبيل و همدستش خردمبيل از رهگذار خدعه و تزویر سال هاي سال بی دغدغه و مرفه توانستند سلطه جهنمي خود را بر دوش مردم تحميل كنند.اينان پس از مدت ها رايزني با بيگانگان، لوحی تهیه کرده نام هردمبيل و دستوراتي مبني بر لزوم فرمانبري از او را بر آن نگاشتند و آن لوح مجعول را در محل مناسبی نزدیک معبر عمومی مردم پاکدل زير خاك مدفون کردند .

  مردم معمولا در معابد و ديرها گرد مي آمدند و زانوی غم در بغل مي گرفتند و به یاد بدبختی های خود در زندگی، به خاطر كاهن مقدس، گریه را سر مي دادند و به قول معروف حالا گریه نکن کی بکن!

 روزي خردمبيل در ميان جمع سوگواران و گريه كنان كه خود را به خواب زده بود، ناگهان ظاهرا از خواب پريد و صيحه اي زد و فريادي كشيد كه همه را به تعجب واداشت. وقتي علت اين كار را پرسيدند، گريه كنان گفت: هم اكنون كاهن مقدس را در خواب ديدم كه گفت از قول من به مردم شهر هرت بگو راه رفاه و خوشي شما در پادشاهي اعلي حضرت هردمبيل است. هر كس او را نافرماني كند، بدبخت مي شود.نشاني صداقت تو هم اين است كه در فلان نقطه لوحي نوشته و زير خاك دفن كرده ام. آن جا را حفر كنيد و به دستورات آن لوح عمل كنيد.

مردم ساده لوح به تدریج در آنجا جمع شدند و جمعیت قابل توجهی را تشکیل دادند. خردمبيل با شرح خواب های عجیب و غریب به آنان فهماند که كاهن مقدس ! در عالم رویا آن ها را به این حاكميت مقدس و اين مکان شریف! هدایت فرموده و از لوح مبارکی که در دل این خاک مدفون است، بشارت داده است . مردم پاک طینت فریب نیرنگ و تدلیس او را خورده به کاوش زمین پرداختند تا لوح به دست آمد و دعوی او ثابت شد.

 دیگر شک و تردیدی باقی نمی ماند که خردمبيل راستگوست.بنابراين در آن محل بناي يادبودي ساختند و به عنوان زيارتگاهي مقدس درآمد.

  طبیعی است چون این خبر به اطراف و اکناف رسید و موضوع کشف و پیدایش اين مكان مقدس و لوح مقدس دهان به دهان گشت ، هر کس در هر جا بود با هر چه که از نذر و صدقه مي توانست برداشت و به سوی مزار مکشوفه روان گردید.

 

خلاصه کار و بار این بناي مقدس! دیر زمانی نگذشت که بازار معابد ديگر را كساد كرد . زایران و مسافران از سر و کول یکدیگر برای زیارتش بالا می رفتند. مردم به قداست اين زيارتگاه قسم مي خوردند. این روال و رویه سال ها ادامه داشته و هردمبيل و خردمبيل بی انصاف به جمع کردن مال و مکیدن خون مردم بی سواد پاک دل متعصب مشغول بودند.

 سال ها گذشت. از آن جا كه هميشه قدرت به سوي انحصار گرايش دارد و قدرتمند خودكامه پس از تحكيم پايه هاي سلطه خود، نخستين كاري كه مي كند، نردباني را كه از آن بالا رفته است ، درهم مي شكند.لذا هردمبيل پس از نشستن بر اريكه قدرت و سرمستي در قدرت به فكر حذف خردمبيل از عرصه حاكميت افتاد. كم كم او را از مناصب مهم كنار گذاشت و قدرت و اختيارات او را محدود كرد.تا كار به جايي رسيد كه خردمبيل احساس كرد دارد به كلي حذف مي شود،بنابراين روزي نزد هردمبيل رفت و گفت:  

اعلي حضرتا! شما داريد كم كم مرا به انزوا مي رانيد. همه منصب هاي مرا از من گرفته ايد. ديگر هيچ كس به من احترام نمي گذارد و دستورات مرا اجرا نمي كند.

هردمبيل پاسخ داد: كاهن مقدس مرا به پادشاهي برگزيده است و بنا به تاييد خودت فرمان من لازم الاجراست.«چه فرمان يزدان  ،چه فرمان شاه!!»

خردمبيل گفت: آيا در اين همه طول و عرض مملكت و قدرت بي كران شما،حتي جاي كوچكي براي من نيست؟

هردمبيل پاسخ داد: اگر ادعايي داري،بيا در حضور مردم و نزد بناي كاهن مقدس قسم بخوريم!

خردمبيل با تعجب گفت: ظاهرا فراموش كرده ايد كه اين بناي مقدس! و سفارش كاهن مقدس را با تباني يكديگر ساخته ايم.

 خردمبيل چون وقاحت و بی شرمی هردمبيل را تا این اندازه دید، بی اختیار و بر خلاف مصلحت خویش در ملا عام و با حضور کسانی که برای زیارت آمده بودند، فریاد زد:

« ای بی شرم، کدام سوگند؟ کدام مزار شریف؟ این امام زاده ای است که با هم ساختیم و با آن کلاه سر دیگران می گذاریم، نه آن که بتوانی کلاه سر من بگذاری!»

گفتن همان بود و فاش شدن اسرارشان همان .

...اكنون مدت هاست اين راز آشكار و برملا شده و همه مردم فهميده اند، اما از شدت خفقان و سخت گيري حاكم،همه مردم در خفا و پنهاني درباره آن پچ پچ مي كنند،ولي كسي جرءت ندارد، آن ها علني و آشكار بگويد.

 

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : یک شنبه 20 مرداد 1392 | 6:50 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |



  هردمبيل چگونه بر شهر هرت سلطه يافت؟!

  قصه سي و هفتم / قصه هاي شهر هرت

 

شگفت انگیزترین استخرهای جهان

 

روزي حكيمي خردمند از ديار خردپيشگان براي جهانگردي وارد شهر هرت شد. پس مدتي اقامت در اين شهر ،وقتي شيوه جائرانه حكومت و ترس و خفقان حاكم بر مردم جامعه شهر هرت را ديد،از اين كه مردم چنين رام و مطيع، سلطه گري محض حاكمي نابخرد چون هردمبيل را تحمل مي كنند،بسيار شگفت زده شد؟ اين مطلب را از هر كس مي پرسيد، پاسخي اقناعي دريافت نمي كرد.

  يك روز به كتابخانه شهر رفت و مردي فرهيخته را در آن جا يافت. موقع را مغتنم شمرد و سوال خود را از او پرسيد. آن مرد فرهيخته او را به گوشه اي دنج فراخواند و پس از اين كه مطمئن شد كه از خبرچين هاي هردمبيل در امان است، راز موفقيت سلطه گري هردمبيل را براي او شرح داد. او راز سلطه يافتن اين حاكم خودكامه را چنين توضيح داد:

   آري،هر كس وضع ما را مي بيند يا قصه اي از قصه هاي شهر هرت را مي خواند،از خود يا ديگران مي پرسد: اين مردم چرا اين قدر بي خرد و نادان اند كه از حاكم ابلهي چون هردمبيل فرمان مي برند و سلطه ستمگرانه او را تحمل مي كنند؟

  مردم شهر ما در گذشته هاي دور مردمي بافرهنگ،متمدن و پيش رفته بودند و با عزت و آزادگي مي زيستند. راز و رمز رستگاري و رفاه مردم اين بود كه منشوري شامل ده اصل اهورايي بر فرهنگ و باورهاي مردم حاكم بود و همه مردم ،كوچك و بزرگ،زن و مرد،باسواد و بي سواد،شهري و روستايي ، همه و همه مو به مو آن را مي فهميدند،باور داشتند و به آن عمل مي كردند. در نتيجه هيچ آشفتگي،نابساماني و ظلم و زوري در جامعه نبود و هيچ كس - از جمله حاكم - نمي توانست به كسي ستم كند و حق او را بخورد.

  هردمبيل هم هر چه مي كوشيد تا بر مردم سلطه بيابد، نمي توانست. مردم به هيچ وجه زير بار هيچ زورگويي نمي رفتند و همه به حقوق حقه خود از جمله حقوق شهروندي خود آشنا بودند و مصرانه از حقوق خود دفاع مي كردند. در نتيجه همه زورگويان و خودكامگان از جمله هردمبيل راهي براي تحكيم سلطه خود بر اين جامعه نمي يافتند.

  حكيم پرسيد: مفاد اين منشور چه بود؟

   مرد فرهيخته گفت:

  در روزگاران قدیم انسان ها بسیار به هم ظلم کردند و سیاهی و تباهی به نهایت خود رسیده بود. تا این که کتیبه ای از سوی پروردگارشان بر آنان نازل شد .  اين كتيبه شامل ده اصل استوار و دادگرانه بود.

                اين  ده اصل عبارت بود از :

          1-   هیچ انسانی ، انسان دیگر را نکُشد .

          2-   هیچ انسانی ، به انسان دیگر تجاوز نکند .

          3-   هیچ انسانی ، به انسان دیگر دروغ نگوید .

          4-   هیچ انسانی ، به انسان دیگر تهمت نزند .

          5-   هیچ انسانی ، از انسان دیگر غیبت نکند .

          6-   هیچ انسانی ، مال انسان دیگر را نخورد .

          7-   هیچ انسانی ، به انسان دیگر زور نگوید .

          8-   هیچ انسانی ، بر انسان دیگر برتری نجوید .

          9-   هیچ انسانی ، در کار انسان دیگر تجسس نکند .

          10-   هیچ انسانی ، انسان دیگر را نپرستد !

 

 بنابراين مردم  با ايمان به اين ده اصل و اجراي دقيق مفاد آن به رفاه و رستگاري رسيدند و چون با حاكميت اين اصول هيچ كس نمي توانست بر ديگري سلطه يابد و حقوق او را تضييع كند. در چنين وضعي نه تنها هردمبيل،كه هيچ زورگوي خودكامه اي راهي براي سلطه گري نمي يافت.

  هردمبيل براي يافتن راه چاره با مشاوران خود به شور پرداختند . آنان با كمك گرفتن از مستشاران بيگانه به اين نتيجه رسيدند كه بايد اين منشورو ده اصل رهايي بخش آن را از بين ببرند تا مردم را بتوان به زير سلطه و زورگويي آورد. از طرفي اين منشور اهورايي قدمتي چند صد ساله داشت و همه مردم مفاد آن را مي دانستند ؛ بنابراين نمي شد آن را از بين برد.

  سرانجام با راهنمايي مستشاران بيگانه به اين نتيجه رسيدند كه چون نمي توان اصول اين منشور را از بين برد،بايد متن آن را تحريف كرد.اما چگونه؟!!

  پس از آن كه سالیان سختی بر خودكامگان و همدستانشان گذشت ، روزی رئيس مستشاران ، چاره ای اندیشید .

          او گفت : اعلي حضرتا ، کلمه ای یافته ام که بسیار از آن بیزارم ؛ اما  به زودی با افزودن تنها همین یک کلمه به ده اصل ، همه چیز را به سود خودمان ، تغییر خواهيم داد.

  مستشارن پس از بررسي و رايزني به نتيجه رسيدند كه در متن هر اصل براي انسان يك صفت«مومن» بياورند. آن گاه راه زير پا نهادن همه اصول هموار مي شود؛چون حقوق هر كس را كه بخواهند پايمال كنند،فورا به او اتهام «بي ايماني»، « كفر»،«فسق» و «خائن» و...مي زنند. چون تنها راه حفظ حقوق، «ايمان»باشد ، پس كسي كه اتهام «بي ايماني» به او زده شود، همه حقوق او ،از جمله حق «نفس كشيدن» از او سلب مي شود. لذل متن ده اصل منشوربدين شرح تحريف شد:

 

         1-هیچ انسانی ، انسان  مؤمن دیگر را نکُشد .

          2-   هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر تجاوز نکند .

          3-   هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر دروغ نگوید .

          4-   هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر تهمت نزند .

          5-   هیچ انسانی ، از انسان مؤمن دیگر غیبت نکند .

          6-   هیچ انسانی ، مال انسان مؤمن دیگر را نخورد .

          7-   هیچ انسانی ، به انسان مؤمن  دیگر زور نگوید .

          8-   هیچ انسانی ، بر انسان مؤمن دیگر برتری نجوید .

          9-   هیچ انسانی ، در کار انسان مؤمن دیگر تجسس نکند .

          10-   هیچ انسانی ، انسان دیگر را نپرستد ! مگر این که بسیار مؤمن باشد !

                بنابراين هردمبيل به همه ايادي و مزدوران خود دستور داد  و به دوستانش سفارش کرد که:

          به سوی انسان ها و شهروندان بروید و به وسوسه بپردازید و کاری کنید که هیچ کس ، هیچ کس را مؤمن نپندارد ، جز آنان که از دنیا رفته اند !

  در نتيجه اين دسيسه و ترفند وضع جامعه ما چنين شد كه اكنون مي بينيد!

 

 

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : چهار شنبه 26 تير 1392 | 5:43 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |



 

خودم بجا، خرم بجا، می خوای بزا، می خوای نزا

قصه های شهر هرت / قصه سی و ششم

 گفت: مردم شهر هرت وقتی این همه عوام فریبی و روش های استبدادی اعلی حضرت هردمبیل حاکم شهر هرت را می دیدند،چگونه این همه ظلم و زور را تحمل می کردند؟

گفتم:تا مردمی ظلم پذیر و ستمکش نباشند،هیچ حاکمی نمی تواند بر آنان سلطه بیابد.

گفت:چگونه ممکن است مردم جامعه ای عدالت و برابری را نخواهند و خواهان ظلم و ستم و تنعیض شوند؟

گفتم: وقتی سطح درک و شعور و تحلیل مردمی از قلمرو عقل و منطق فاصله بگیرد و اسیر خرافات و جهل شوند،آماده پذیرش هر گونه سلطه و حاکمیت ستمگرانه ای می شوند.مثلا تمثیل زیر را بخوانید و ببینید وقتی یک شیاد بدین راحتی می تواند مردمی را فریب دهد و نخبگان و روشنگران آن جامعه هیچ گامی در راه روشنگری مردم برنمی دارند،آیا سرنوشتی به از این در انتظار این مردم است؟

می گویند يك نفر در فصل زمستان وارد دهي شد و توي برف و كولاك دنبال جا و منزلي مي گشت؛ ولي غريب بود و كسي او را نمي شناخت. مردم هم حاضر نبودند آدم غريبه را توي خانه هاشان راه بدهند. اما او نااميد نمي شد و همين جور كه توي كوچه  ها مي گشت، ديد مردم به يك خانه زياد رفت و آمد مي كنند. از يكي پرسيد: «اينجا چه خبره؟» طرف به او گفت: «توي اين خونه يه زني درد زايمان داره و با اين كه سه روزه پيچ و تاب مي خوره و تقلا مي كنه، نمي زاد. ما داريم دنبال يك نفر دعانويس مي گرديم. از بخت بد اين زن دعانويس هم گير نمياريم» مرد تا اين حرف را شنيد، فرصت را غنيمت شمرد و گفت:

«بابا! كجا مي گردين؟ دعانويس را خدا براتون رسونده، من بلدم، هزار جور دعا مي دونم!»

اهل خانه يارو را با عزت و حرمت فراوان وارد كردند و خرش را توي طويله انداختند و كاه و جو دادند، خودش را هم به اتاق بردند و زير كرسي گرم و نرم جاش دادند، بعد قلم و كاغذ آوردند تا دعا بنويسد. مرد غريب كاغذ و قلم را گرفت و روي كاغذ نوشت «خودم بجا، خرم بجا، مي خواي بزا، مي خواي نزا» بعد گفت: «اين كاغذ را توي آب بشوريد و بدهيد به زائو» اتفاق روزگار زد همين كه كاغذ را شستند و آبش را به زن بنده خدا دادند، زایيد و بچه، صحيح و سالم به دنيا آمد.

به دعانويس ناشي عزت و حرمت زيادي گذاشتند و چند روز ميهمان آن ها بود تا هوا آفتابي شد و رفت.

...و این گونه صفحات تاریخ این مردم ورق می خورد و مردم باید چشم به راه فریبکاری تازه و خودکامه ای دیگر باشند؛ تا هنگامی که روشنفکران،روشنگری را بیاغازند!!

 

 

 

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : سه شنبه 4 تير 1392 | 6:56 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |



 

  آیینه های وارونه نما

قصه های شهر هرت / قصه سی و پنجم


اعلی حضرت هردمبیل کم کم پای به دوران پیری می گذاشت و چون هر سالمندی دیگر، کهنسالی بر حرص و طمعش می  افزود و بیشتر دل به دنیا می بست.

ریشه نخل کهنسال از جوان افزون تر است

بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را

  غبار پیری هر چه بیشتر بر سر او می نشست چون همه جهان خواران،خواب غفلتش سنگین تر می شد.


آدمی پیر چو شد حرص جوان می گردد 

خواب در وقت سحرگاه گران می گردد 

پیری و کهنسالی نه بر تجارب و آگاهی او ، که بر حرص و شهوت قدرت طلبی اش می افزود.

 

گفتم از پيری شود بند علايق سست‌تر 

قامت خم حلقه‌ای افزود بر زنجير من

او چون همه دیکتاتورها هر روز هوس می کرد که بر دایره قدرت و آتش شهوت خود بیفزاید.

هر چند گرد پيری بر رخ نشست ما را 

مشغول خاك‌بازی است دل برقرار طفلی  


مستی جاه طلبی و غرور قدرت خواهی،چشم عقلش را کور کرده و شعور را از او ربوده بود. دوستان ناصح را  طرد و دشمنان چرب زبان و متملق و چاپلوس را هر روز بیشتر به دور خود جمع و جذب می کرد.

پيری و طفل مزاجی به هم آميخته‌ايم 

تا شب مرگ به آخر نرسد بازی ما 

                                                                (تک بیتی ها از صائب تبریزی)

دوستان حکیم و خیرخواهان فهیم او را صادقانه اندرز می دادند و کارهای احمقانه او را نقد می کردند. هردمبیل از انتقاد آنان می آزرد و می رنجید.

روزی یکی از دوستان حکیم به او گفت:

پیامبر اکرم(ص) می فرماید:«صدیقک من صدقک لا صدقک»؛

دوست واقعی تو کسی است که به تو راست بگوید،نه این که هر کار تو تصدیق کند.

هردمبیل به شدت از او رنجید و او را برای همیشه طرد و خانه نشین کرد.

شیادان و عوامفریبان وقتی حاکمیت دروغ و فریب و ریاکاری را بر جامعه مسلط دیدند،پر و بال گشودند و عرصه اجتماع را زیر سیطره جهنمی خود گرفتند.


یکی از شیادان چون خودشیفتگی اعلی حضرت هردمبیل را دید،موقعیت را مغتنم شمرد و با کمک شیاطین  حق ستیز آیینه ای ساخت که بر خلاف همه آیینه ها حق را باطل،زشت را زیبا و پیر  را جوان نشان می داد.

نصیحتگران و دلسوزان جامعه با ارائه آیینه های واقعی و نقدهای راستین ،می کوشیدند پیری ها،زشتی ها،ضعف ها و کژی های هردمبیل را به او بنمایانند و او را از خواب غفلت بیدار کنند؛ اما عوامفریبان و شیادان متقابلا با بیان جملات چاپلوسانه و تملق آمیز او را می فریفتند و قلب او را می ربودند.

هردمبیل احمق خودشیفته وقتی در آیینه وارونه نمای شیاد خود را می نگریست و خود را جوان و زیبا می دید،چون کودکان ذوق زده می شد و بر جاه و جلال چاپلوسان چرب زبان می افزود.


 

 شیادان آیینه ای قلابی نیز برای ملکه پیر و عجوزه دربار ساخته بودند که او نیز هرگاه در آن می نگریست، خود را جوان و شاداب می دید و هنر شگفت انگیز این شیادان را نزد اعلی حضرت می ستود.

 

هردمبیل نه سوادی داشت و نه چندان درس خوانده و کتاب خوانده بود، اما شیادان او را در کسوت استادان و لباس فرهیختگان نشان می دادند و او را بیشتر در خواب عمیق خودشیفتگی فرومی بردند.

او کم کم چنان در خواب خودشیفتگی فرورفته بود که ناخودآگاه خود را دانشمندی بزرگ و محققی سترگ می پنداشت و هر روز گروهی از استادان و  دانشمندان و نویسندگان و شاعران را به دربار فرامی خواند، به حضور می پذیرفت! و در باره همه چیز از ادبیات گرفته تاریاضیات ، و از پزشکی تا ستاره شناسی و از علوم انسانی تا ادبیات و علوم پزشکی درباره همه چیز نظر می داد و انتظار داشت همه دانشمندان و پژوهشگران نظریات او را در صدر همه نظریه ها با آب طلا بنویسند و چون قانون آسمانی به آن ها عمل کنند.


ملکه عجوزه نیز که هوس های جوانیش بازشکفته شده بود،هر لحظه در گوشش نجوا و خواسته های خود را ارضا می کرد .

هر چه دلسوزان جامعه گفتند و نوشتند،هیچ گاه آهن سردشان در دم گرم او اثر نکرد؛ تا این که ....

آری...او نیز سرانجام چون همه دیکتاتورها در منجلاب خودشیفتگی فروافتاد،اما هزینه های همه غفلت های این اسطوره های استبداد از جیب ملت هایی برداشت می شود که این سلطه جهنمی را تحمل می کنند.

 

 

 

 

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : چهار شنبه 8 خرداد 1392 | 6:0 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |


 

 

بار ديگر آرش....

قصه هاي شهر هرت / قصه سي و چهارم


گروه اینترنتی پرشیـن استـار | www.Persian-Star.org


مردم شهر هرت صد هزار نفر بودند . آنان از شدت ستم،تبعيض و خودكامگي اعلي حضرت هردمبيل به تنگ آمده بودند . مردم به جاي زندگي،مرگ تدريجي را تجربه مي كردند. مهر، وفا،صداقت،صميميت ،محبت و جوانمردي در بين مردم  مرده بود. كوچه و معابر شهر عرصه جلوه گري خشونت ،وحشي گري و خيانت و خباثت شده بود. كم كم نفس ها مي گرفت و سقف آسمان بر روي سينه مردم شرافتمند سنگيني مي كرد.

 روزي كه همه مردم به تنگ آمدند. همه با هم به پاخاستند و براي درهم پيچيدن تومار حاكميت جور و جهل و جمود ،قصر هردمبيل خودكامه را چون نگيني به محاصره خود درآوردند.

 مردم صد هزار نفر بودند و او تاب پايداري در برابر خيزش آگاهانه مردم را نداشت. ناگزير از در مكر و حيله و فريب درآمد.او گردي خواب آور و رخوت بخش داشت كه تنفس اندكي از آن ،شخص را به خوابي عميق فرومي برد؛ خوابي سنگين كه جز با فريادي بسيار بلند و رعدآسا به بيداري نمي انجاميد.

  هردمبيل دستور داد با كمك مزدوران جيره خوارش مقدار زيادي از آن گرد را بر سر مردم به پاخاسته و خشمگين بپاشند. 

پس از افشاندن گرد خواب آور لحظاتي بيشتر طول نكشيد كه فريادهاي خشگينانه توده هاي مردم فرومرد و جمعيت امدك اندك به خوابي عميق فرو رفتند.

سكوت مرگ آور همه جا را فرا گرفت. در اين ميان تنها يك دلير مرد آگاه با خردمندي و زيركي توانست با استفاده از يك دستمال خيس خود از استنشاق گرد خواب آور حفظ كند و از فرو رفتن در خواب عميق رهايي يابد. آري ، او آرش زمان بود.

 آرش تنها كسي بود كه با پيش بيني اين ترفند هردمبيل، با گرفتن يك دستمال خيس جلوي بيني از استنشاق اين گرد خواب آور خودداري كرد و در نتيجه بيدار و هشيار ماند.

 حال او يك تنه مانده بود و با يك جمعيت انبوه به خواب رفته! او با يك شهر خفته و خاموش چه كند؟! فقط يك فرياد رعدآسا و نعره بلند مي توانست آنان را بيدار كند و بساط حاكم خودكامه را درهم بكوبد.؛ فرياد و نعره اي كه با جان و روح فريادگر از قالب جسمش برخيزد.

 بيداري مردم در گروي قرباني شدن او بود. هميشه بيداري خفتگان، قرباني مي طلبد. . او مانده بود بر سر دو راهي ! يا بايد زندگي ذلت بار خود را در جمع خواب زدگان دنياي بي خبري ادامه دهد و يا با فدا كردن گوهر جان و حيات خود مردم خفته را بيدار سازد. گزيري نبود. بايد جان را پشتوانه بيداري مردم كرد. او فرصتي براي ترديد نداشت. عقل و عشق دست به دست يكديگر دادند و او راه جاودانگي را برگزيد. 

آرش زمان همه هستي خود را در حنجره خود متمركز كرد و با همه وجود چنان فريادي از سوز جگر بركشيد كه نه تنها عفريت خواب را از عرصه شهر فراري داد ، بل كه بنيان جور و جهل حاكم خودكامه را نيز درهم كوبيد.

آن گاه مردم بيدار شدند و دوباره به پاخاستند و به يك باره بر قصرهاي قساوت يورش آوردند و...


 

 

                                          شفيعي مطهر

 

 


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : یک شنبه 1 بهمن 1391 | 6:24 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |


 

 

 

ما به هم نيازمنديم !

قصه سي و سوم/ قصه هاي شهر هرت

http://www.8pic.ir/images/cuarwkembfq1z8xhjath.jpg

 

روزي "اعلي حضرت هردمبيل" فرمانرواي مادام العمر شهر هرت به منظور ارزيابي ميزان سرسپردگي اطرافيان و سنجش رتبه آنان در مسابقه تملق گويي و چاپلوسي ، رجال کشور را به ضیافت شاهانه میهمان کرد. او دستور داد تا درسرقلیان­ ها به جای تنباکو، مقداري از سرگین و پهن الاغ و اسب قرار دهند. میهمان­ ها همه يك به يك از راه رسيدند و هر يك در جايگاه ويژه خود نشستند و مشغول کشیدن قلیان شدند!

  دود و بوی پهنِ اسب و الاغ فضا را پر کرد، اما رجال - از بیم ناراحتی‌ شاه - پشت سر هم بر نی قلیان پُک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند! گویی در عمرشان، تنباکویی به آن خوبی‌ نکشیده اند!

در اين بين شاه رو به آن ها کرده و گفت:

«سرقلیان ­ها با بهترین تنباکو پر شده اند، آن را حاکم همدان برایمان فرستاده است »

همه از تنباکو و عطر آن تعریف کرده و مي گفتند:

 « به راستی تنباکویی بهتر از این نمی‌توان یافت».

شاه به رئیس نگهبانان دربار - که پک‌های بسیار عمیقی به قلیان می­ زد- گفت:

 « تنباکویش چطور است؟ »

رئیس نگهبانان گفت:«به سر اعلی حضرت قسم، پنجاه سال است که قلیان می‌کشم، اما تنباکویی به این عطر و مزه ندیده ­ام!»

شاه با تحقیر به آن ها نگاهی‌ کرد و گفت: « مرده شوی تان ببرد که به خاطر حفظ پست و مقام، حاضرید به جای تنباکو، پِهِن اسب و الاغ بکشید و بَه‌‌‌ بَه‌‌‌‌‌‌ و چَه چَه کنید

...و اما در دلش مي گفت : « اگر شماهاي بي لياقت براي تداوم عمر ننگينتان به شاه خودكامه اي چون من نياز داريد تا با تملق و چاپلوسي مرا بفريبيد و موقعيتتان را حفظ كنيد؛ من هم براي استمرار سلطه خود بر اين مردم بيچاره به دولتمرداني بي شرف و پست و فرومايه چون شماها نيازمندم!!»

                                  شفيعي مطهر

 

 

 


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : یک شنبه 3 دی 1391 | 7:53 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

دوغ داغ ! 

قصه هاي شهر هرت / قصه سي و دوم


در نزديكي يكي از روستاهاي بزرگ شهر هرت دشتي بود به نام داغدشت كه در آن علوفه اي خودرو مي روييد. گاوها و گوسپنداني كه از آن علوفه تغذيه مي كردند، داراي شيري چرب و شيرين مي شدند. ماست و دوغ فراوري شده از آن شير داراي طعمي خوش و خواصي بسيار براي درمان بسياري از بيماري ها بود.چون آن دوغ بر خلاف همه دوغ هاي ديگر داراي طبيعتي گرم بود،به همين علت  آن را «دوغ داغ» مي ناميدند.

نام و آوازه دوغ داغ در همه دنيا پيچيده بود و بسياري از گردشگران دنيا به منظور بهره گيري از اين دوغ به اين كشور سفر مي كردند.همچنين بسياري از سلاطين و روساي جمهور دنيا انتظار داشتند اعلي حضرت هردمبيل حاكم شهر هرت آنان را به اين كشور دعوت كند و با دوغ داغ از آنان پذيرايي نمايد.

 تمايل رهبران دنيا به تواتر توسط سفراي شهر هرت به استحضار ذات ملوكانه مي رسيد. سرانجام او تصميم گرفت با برپايي يك آيين بزرگ به نام «جشنواره دوغ داغ» اين آرزوي سران كشورها را جامه عمل بپوشاند.

 بنابراين طي فرماني از نخست وزير خود خواست تا براي برگزاري اين جشنواره اقدام كند . كارشناسان برآورد كردند كه براي پذيرايي از سيصد نفر از سران كشورها و همسرانشان به پانصد ليتر دوغ نياز دارند. بدين منظور طي فرماني از نخست وزير خواست تا هزينه تهيه و تامين اين مقدار دوغ را برآورد كرده و استعلام كنند. اين دستور پس از صدور از سوي نخست وزير به دست وزير كشور و پس از آن به دست استاندار ، فرماندار ،بخشدار ، دهدار و بالاخره به دست كدخدا رسيد.كدخداي داغدشت پس از تشكيل جلسه دامداران ، قيمت پانصد ليتر دوغ داغ را پانصدهزار تومان تعيين كردند. از آن جا كه كدخدا براي خود نيز سهمي قائل بود، اين مبلغ را هفتصد و پنجاه هزار تومان به بخشدار اعلام كرد. به همين منوال هر يك از سلسله مقامات مبلغي بر آن افزودند؛ به گونه اي كه وقتي نتيجه استعلام به دست هردمبيل رسيد، قيمت پانصدليتر دوغ داغ به ده ميليون تومان رسيده بود.

 اعلي حضرت هردمبيل طي فرماني نسبت به تهيه اين مقدار دوغ داغ اقدام كرد. همين گونه دوباره دست به دست فرمان به دست كدخدا رسيد.از آن جا كه در هر نظام استبدادي هر گونه فساد از جمله فساد اقتصادي نهادينه شده است، كدخدا پس از تهيه پانصد ليتر دوغ، نخست پنجاه ليتر آن را براي خود برداشت. باز با همين شيوه امانتداري!! هر يك از مقامات مقداري از دوغ را براي خود برداشتند. وقتي دوغ به دربار رسيد، حدود يكصدليتر از آن باقي مانده بود. اين صد ليتر را به ميهمانداران و مسئولان پذيرايي تحويل دادند تا نسبت به پذيرايي از مهمانان خارجي در جشنواره، تداركات لازم را ببيند.

 هنگامي كه ورود ميهمانان به شهر هرت آغاز شد،مستقبلان ديدند هر يك از سران چندين نفر به عنوان طفيلي و غفيلي و همراه دارند. مراتب را به شرف عرض ملوكانه رسانده، طلب رهنمود كردند. اعلي حضرت كه راهي به عقلش نمي رسيد ، دستور داد :

به تعداد افزايش ميهمانان به منظور رفع كمبود دوغ، به آن آب بيفزايند.يعني هر چه ميهمان زيادتر شد، آبش را بيشتر كنند.

 در شب موعود وقتي دوغ ها را در پيمانه ها ريختند، تازه فهميدند كه به بيش از يك سوم از مهمان ها دوغ داغ نمي رسد. بنابراين مراتب را به شرف عرض ملوكانه رساندند. ايشان ناگزير دستور دادند باز هم مقداري آب به آن بيفزايند. وقتي آشپزباشي زبان باز كرد تا بگويد:

 قربان! نمي توان به صد ليتر دوغ،چهارصد ليتر آب اضافه كرد...

بلافاصله وزير دربار پرخاش كرد كه :

 اي احمق ! تو كيستي كه در برابر اوامر ملوكانه اما و اگر مطرح مي كني...؟ فورا برو و اوامر را اجرا كن.

ضمنا وزير به منشي خود دستور داد:پرونده اين آشپزباشي را تنظيم كن تا پس از پايان جشنواره او را به اتهام بي احترامي به فرمان اعلي حضرت محاكمه و زنداني كنيم!

آشپزباشي ناگزير رفت و همان گونه عمل كرد.

 وقتي كه همه ميزها چيده شد و نوبت به آوردن گيلاس هاي دوغ شد، ناگهان همه سران كشورها و مهمانان خارجي مشاهده كردند در داخل گيلاس ها به جاي دوغ ، آب بي مزه و لايه داري ديده مي شود. بسياري از مهمانان پيش خود ناباورانه فكر كردند شايد رنگ اصلي دوغ داغ همين رنگ است!

 افتضاح و رسوايي آن گاه بالا گرفت كه مهمانان وقتي با ولع خواستد گيلاس هاي دوغ را بنوشند ، هر يك كمي از آن را چشيدند و چون بي مزه بود ،گيلاس هاي دوغ را نخورده روي ميزها رها كردند.

 در بين حضار، اول با صداي پچ پچ و  سپس با صداي بلند از هر سوي فرياد اعتراض بلند شد و...

 در نتيجه جشنواره اي كه با صرف هزينه صدها ميليون تومان از سرمايه ملت بر پا شده بود، با افتضاح و رسوايي بر هم خورد و همه مهمانان با سرخوردگي و اعتراض جلسه مهماني را ترك كردند!

در اينجا باز هم اين آشپزباشي بدبخت بود كه به عنوان مسئول همه بي برنامگي ها و توهين به اعلي حضرت از كار بركنار و محاكمه و زنداني شد. تا اين كه...


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : پنج شنبه 9 آذر 1391 | 7:14 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 

مي خورم پس هستم 

قصه هاي شهر هرت / قصه سي و يكم

سال ها مي گذشت و مردم شهر هرت نيز چون ساير مردم دنيا با همه توش و توان خود كار مي كردند و در ازاي دسترنج و كار و تلاش خود  زندگي را مي گذراندند.

 در زمان سلطنت ابدمدت !! سلطان قوي شوكت و قدر قدرت !! اعلي حضرت هردمبيل در گوشه اي از اين سرزمين و در دامنه كوهي مرتفع توسط كاوشگران فرنگي معدني شگفت آور و ارزشمند از طلا كشف شد. به محض اطلاع اعلي حضرت از اين كشف بزرگ، ايشان دستور دادند ضمن عقد قرارداد با همان فرنگيان نسبت به استخراج و فروش آن به خارجيان اقدام كنند.

پس از استخراج و فروش نخستين مرحله اين طلاها سود سرشاري نصيب ايشان شد.هردمبيل با دريافت اين همه  پول هاي فراوان احساس غرور و سرمستي مي كرد.  با تكرار اين كار سرمايه هاي فراواني در دربار انباشته شد. دولت هردمبيل به منظور گسترش اقتدار خود با استخدام تعداد زيادي از جوانان مملكت خود كوشيد عده و عده درباريان و دولتيان را توسعه دهد.

 در بين مردم كم كم اين فكر قوت گرفت كه هر كس كار نان و آب دار مي خواهد، در ادارات وابسته به دربار استخدام شود. جوانان گروه گروه با عناوين مختلف در ادارات خلق الساعه دربار استخدام مي شدند و مواجب هاي سرشاري مي گرفتند. به تدريج مردم فعال ، كارگران ،كشاورزان، پيشه وران، صنعتگران و...كارها و پيشه هاي خود را كنار گذاشتند و به استخدام دولت درآمدند. كارحانه ها و مراكز صنعتي يكي پس از ديگري تعطيل شد و مزارع ،كشتزارها ، باغ ها و تاكستان ها كم كم از رونق افتاد و به صورت متروكه درآمد. استمرار اين رويه باعث كاهش توليدات صنعتي و كشاورزي شد.

 دولت هردمبيل ناگزير به منظور سيركردن شكم هاي گرسنه و بستن دهان هاي باز دستور داد بيشتر طلا استخراج كنند و از محل پول هاي حاصل از فروش طلاهاي استخراج شده، انواع ميوه ها،گوشت ها، وسايل لوكس و مصرفي و تشريفاتي از فرنگ وارد و بين مردم توزيع كنند. با عادت كردن مردم به رفاه كاذب ، احساس راحت طلبي و فرهنگ  تن پروري و تنبلي بين اقشار جامعه نهادينه شد. هر كالاي جديدي كه به اصطلاح « مد » مي شد، فورا بر ميزان استخراج طلا و فروش آن ها به خارجيان اقدام كرده و در ازاي آن كالاي مد شده را بيشتر وارد مي كردند.

 با مرور زمان و جا افتادن فرهنگ جيره خواري بين مردم، اكثر مردم بيكار شده، اغلب در ميادين و مجامع عمومي گردآمده ، آنان كه سهمي از درآمدهاي بادآورده نداشتند و چون هيچ كار توليدي هم در كشور صورت نمي گرفت، ناگزير دست فروشي مي كردند و آنان كه دستشان به دهانشان مي رسيد،با هم به بحث و گفت وگو مي پرداختند.در اين بين از جوانان فرنگ رفته در اين مجامع گاهي از خاطرات فرنگ و وضع زندگي آنان براي مردم سخن مي گفتند و چشم و گوش مردم را باز مي كردند. جاسوسان به شرف عرض خاك پاي ملوكانه رساندند كه اين بحث و گفت وگوها كم كم به بيداري و گسترش آگاهي مردم مي انجامد و خطر شورش ها و قيام هاي مردمي كشور را تهديد مي كند . بايد چاره اي انديشيد و از ساعات و اوقات بيكاري مردم كاست.

 سرانجام اعلي حضرت هردمبيل همه كارشناسان و صاحب نظران و ايده ئولوگ هاي نظام هردمبيلي را به تحقيق و پژوهش درباره يافتن راه حل هاي كارساز و فوري فراخواند. پس از ماه ها تحقيقات و مطالعات اكادميك و ميداني و كتابخانه اي برآيند پيشنهادها و طرح هاي كارشناسان داخلي و خارجي به اين نتيجه رسيدند كه براي پر كردن اوقات فراغت مردمي كه كارها و صناعات خود را كنار گذاشته و به جيره خواري عادت كرده اند، بايد سيستمي اداري طراحي كنيم كه همه اوقات آنان را پر كند. بدين منظور يك سيستم اداري بسيار گسترده و پيچيده طراحي و اجرا كردند كه به موجب آن همه اقشار مردم براي دريافت همين جيره روزانه ناگزير بايد صبح تا شب در بين اين ادارات و سازمان ها و موسسات دولتي و نيمه دولتي بدوند تا به لقمه اي نان برسند.

 مثلا روزي دولت اعلام كرد كه همه مردم بايد يك شناسنامه يك برگي داشته باشند.بدين منظور اداراتي گستره و با كارمنداني بي شمار درست كردند و مردم مجبور بودند روزها و هفته و حتي ماه ها دوندگي كنند و در صفوف متعدد بايستند تا بتوانند براي خود و فرزندانشان شناسنامه بگيرند. پس از پايان اين طرح دوباره احساس بيكاري و فراغت كم كم داشت بروز مي كرد  كه به تدبير كارشناسان دستور تازه اي صادر شد كه همه شناسنامه ها در صورتي اعنبار دارد كه داراي عكسي تازه از صاحب آن باشد. باز دور تازه بوروكراسي راه افتاد .وقتي اين كار هم صورت گرفت، دوباره براي ايجاد شغل هاي تازه گفتند بايد شناسنامه هاي تك برگي تعويض شود و همه افراد شناسنامه دفترچه اي بگيرند.

 به همين ترتيب اگر مدارك دفترچه اي بود، مي گفتند بايد تك برگي شود و اگر تك برگي بود مي گفتند بايد دفترچه اي شود!! اگر رنگ آن ها سياه بود، مثلا مي گفتند بايد آبي رنگ شود و همچنين بر عكس..

  كم كم براي همه كارها و لوازم مورد نياز مردم ادارات،سازمان هاو موسسات عريض و طويل درست كردند و همه مردم را در طول همه روزهاي سال سرگرم دوندگي و ايستادن در صفوف گوناگون به بهانه هاي مختلف در اين ادارات كردند. نان ، آب، برق، ميوه جات ، خانه ها،وسائط نقليه،ابزارهاي زندگي وووو...همه و همه داراي ادارات و دستگاه هاي متعدد دولتي شدند. جمعي از بيكاره ها در اين ادارات به سرويس دادن و به اصطلاح دادن خدمات اداري به مردم سرگرم شدند و بقيه نيز به عنوان ارباب رجوع هر روز مشغول دوندگي و رفت و آمد شدند.

بدين وسيله هم براي مردم كارها و فرصت هاي شغلي متعددي!!! تدارك ديدند و هم همه مردم را از بيكاري و مشكل چگونگي گذراندن اوقات فراغت راحت كردند!! تا اين كه....


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : پنج شنبه 11 آبان 1391 | 5:49 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

مي خواستم.....ولي نتوانستم!! 

قصه هاي شهر هرت / قصه سي ام 


او در وسط ميدان بزرگ شهر هرت معركه گرفته بود. جمعيت زيادي از زن،مرد،پير،جوان،كودك و....دور او را گرفته بودند. هر لحظه بر انبوه جمعيت افزوده مي شد. او همچنان رجز مي خواند و ادعاي عجيب و شگفت انگيز خود را با آب و تاب تكرار مي كرد و همه با تعجب به يكديگر نگاه مي كردند و ادعاي او را غيرممكن و محال مي دانستند.

 پهلوان نيرومند در وسط ميدان كوزه كوچكي را قرار داده و مرتب با رجزخواني دور مي زد و ادعا مي كرد كه اگر اين جمعيت صد سكه طلا به او بدهند،او به داخل كوزه مي رود !!

 هر كس نگاهي به هيكل درشت پهلوان و حجم كوچك و دهانه تنگ كوزه مي كرد، از ادعاي عجيب و باورنكردني پهلوان دهانش از تعجب باز مي ماند !

  مردم مي گفتند: ما مي دانيم او نمي تواند با اين قد و قامت درشت خود به داخل اين كوزه تنگ برود، ولي براي اتمام حجت ، هر كس مي كوشيد به هر قيمتي شده ، سكه اي تهيه كرده ، به او بدهد تا بهانه را از دست او بگيرد. پس از ساعت ها رجزخواني سرانجام مردم با ناباوري تمام صد سكه را جمع آوري كرده، به او دادند.

اكنون سكوت همه ميدان شهر را فراگرفته و همه ناباورانه او را مي نگريستند تا ببينند كه چگونه به داخل كوزه مي رود!

بالاخره پهلوان كوزه را روي زمين قرار داد و خود خم شد و سر خود را روي دهانه كوزه قدري فشار داد. وقتي نتوانست سر خود را به كوزه داخل كند، كوشيد پاها و پس از آن دست هايش را وارد كوزه كند. سپس كوزه را به كناري نهاد و روي به جمعيت نگران و بهت زده كرد و با شرمندگي گفت:

 اي مردم! شما ديديد كه من براي داخل شدن به كوزه همه تلاشم را كردم. من مي خواستم، ولي نتوانستم!!

 نتيجه عقلي: هيچ وقت محالات عقلي را از هيچ كس نپذيريم.

نتيجه اخلاقي : از تجارب خردمندانه ديگران درس عبرت بگيريم. عمر هيچ كس اين قدر طولاني نيست كه همه رويدادهاي جهان هستي و تاريخي را خود تجربه كند.

نتيجه تاريخي: ملتي كه تاريخ خود را فراموش كند، محكوم به تكرار تاريخ است.

نتيجه سياسي- اجتماعي: تا زماني كه كالاي عوام زدگي در جامعه خريدار دارد، عوام فريبان نيز حاكم اند.

                                        ( شفيعي مطهر - 21/6/1391- تهران)


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : چهار شنبه 12 مهر 1391 | 6:22 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

اعلی حضرت هردمبیل و انتقادپذیری 

قصه بیست و نهم/قصه های شهر هرت 

اغلی حضرت هردمبیل بنا به اصل اصیل تبارشناسی و خانوادگی خود هیچ علاقه و میانه ای با نقد و انتقاد نداشت و خود و حرف خود را مساوی با حق و حقیقت می دانست. او با درک و فهم اندک و ناقص خود در باره هر موضوع اعم از دینی،علمی،اقتصادی،پزشکی ،نجوم و...هر چه را تشخیص می داد، آن را چون وحی مُنزل می پنداشت و بی پایه ترین باورها را با قاطعیت بیان می کرد و بر اساس آن قانون می نوشت و هیچ کس جرات نداشت درباره نظریات مطلق گرایانه او شک کند یا بحثی و نقدی و تردیدی را مطرح نماید.

 روزی هردمبیل شکم درد گرفت. فورا پزشکی را بر بالین او فراخواندند. پزشک پس از معاینات مفصل مشکل را پرخوری تشخیص داد و درمان را در اماله کردن دانست. وقتی هردمبیل علت بیماری و درد را از پزشک پرسید، او با ترس و احترام و با لکنت زبان پاسخ داد:

- بعضی از خوراکی های سفت و سخت و دیرهضم در روده ها و معده مبارک گیر کرده است.

- خب ! چه کار باید کرد؟ پزشک ترسان و لرزان گفت:

- قربان ! اماله !....

شاه که این درمان را توهین آمیز می دانست، با خشم فریاد کشید:

  مرا باید اماله کرد؟!!

پزشک بدبخت که همه تن و بدنش از ترس می لرزید،بریده بریده گفت:

- نه نه ، نه قربان ! بنده را!!

بنابراین به دستور سلطان،پزشک بخت برگشته را خوابانیدند و برای درمان شاه او را اماله کردند!!

 


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : چهار شنبه 22 شهريور 1391 | 6:35 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

آموزش سياست

    قصه هاي شهر هرت / قصه بيست و هشتم 

اعلي حضرت هردمبيل سال ها بود كه با استفاده از جهل و بي خبري مردم شهر هرت با جور و ستم بر آنان فرمان مي راند؛ اما به ميزان رشد فكري و افزايش آگاهي مردم ، تداوم سلطه او به خطر مي افتاد و گاه زمزمه هايي مبني بر احتمال شورش ها و اعتراض هاي مردمي و ابراز احساسات آزادي خواهي آنان را مي شنيد و نگران مي شد.

هردمبيل شنيده بود كه با سياست مي توان مردم را فريب داد و سال هاي سلطه را تداوم بخشيد. به منظور آموزش معني سياست و شيوه اجراي آن بار سفر را بست و راهي ديار فرنگستان شد.

 روزي به اتفاق شاه فرنگ در باغ قصر او قدم مي زد. در حين پياده روي از شاه فرنگ پرسيد: سياست چيست؟ و تو چگونه با سياست كشور خود را اداره مي كني؟

 شاه فرنگ نگاهي به اطراف انداخت . نرده هاي فلزي و نوك تيز ديوار كاخ را ديد. او را به كنار ديوار فراخواند و كف دست خود را روي يكي از سرنيزه هاي تيز نرده ها قرار داد و به هردمبيل گفت:

 مشت خود را پر كن و محكم به روي دست من فرود آور.

  هردمبيل مشت خود را بالا برد و با شدت رو به پايين فرود آورد. در اين موقع شاه فرنگ ناگهان دست خود را از روي سرنيزه برداشت. در نتيجه دست هردمبيل با شدت بر نوك نيزه نرده ها فرود آمد و بشدت مجروح و غرق خون شد. هردمبيل از اين اقدام شاه فرنگ بسيار شگفت زده و در عين حال خشمگين شد، ولي خشمش را به رو نياورد. وقتي علت اين اقدام غير منتظره را پرسيد، شاه فرنگ پاسخ داد:

 معني سياست همين است! سياست در قاموس ما حاكمان سياستمدار يعني فريب دادن ديگران. اقدامات سياسي يعني هر روز براي عوام فريبي ترفند تازه اي به كار ببريم؛ زيرا حيله ها و ترفندهاي ديروزي كهنه شده، بايد پا به پاي مدرنيزم(!) حركت كنيم و از سياست قرائت هاي جديدي عرضه نماييم.

 هردمبيل پس از پايان اين « آموزش!» راهی شهر هرت شد.

 روزی تصمیم گرفت معنی سیاست را به درباریان و اطرافیان خود نیز بیاموزد. همه را در مجلسی فراخواند. پس از ایراد یک سخنرانی مبسوط و ارائه رهنمودهای ملوکانه و داهیانه!! خود، نوبت به آموزش عملی سیاست رسید. او می خواست ، سياست را همان گونه كه فراگرفته بود، به ديگران آموزش دهد. بنابراين وزير اعظم را به حضور طلبيد . سپس به اطراف نگاه كرد و غير از بيني خود جسم نوك تيزتري نيافت. بنابراين كف دست خود را روي بيني خود گذاشت و به وزير اعظم گفت :

 با قدرت تمام مشت خود را پر كن و به روي دست من فرودآور!  وزير ابتدا از انجام اين كار مي هراسيد؛ ولي با اصرار هردمبيل روبه رو شد. ناگزير مشت خود را پر كرد و با قدرت و شدت به سوي صورت شاه فرود آورد. هردمبيل هم به تقليد از شاه فرنگ ناگهان دست خود را از روي بيني مبارك برداشت.

 فرودآمدن مشت وزير بر بيني شاه همان و فوران خون از بيني مبارك همان!!


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : سه شنبه 21 شهريور 1391 | 6:48 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد