دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(336)
من دل کندن از یاران حق پژوه را سخت تر از کندن کوه دیدم؛ زيرا اگر چنين كاري ممكن بود، فرهاد به جاي كوه كندن، دل مي كند.
من نه گاهی از اوقات که در بسیاری از عرصه های حیات حق را به جانب هر دو طرف مجادله دیدم؛ زيرا اگر هر يك جاي خود را با ديگري عوض مي كرد،آن پديده را همان گونه مي ديد، كه طرف مخالفش ديده است؛ بنابراين براي مخالفان خود حقوق بيشتري قائل شويم.
من انسان را در انتخاب همه گزينه هاي پيشاروي خود آزاد دیدم...اما در عرصه پذيرش عواقب ناشی از آن، او را ناگزير ديدم.(با الهام از سخن استفان کاوی)
من انسان سبزكيش و نيك انديش را رهرو پلکانی از ابر ديدم با عصایی از جنس صبر، هدفش درنورديدن سينه سپهر بود و سينه اش گنجينه مهر.
وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم كه در طزيقت ما كافري است رنجيدن
من چون حركت دوراني زمين را در هر روز و هر سال ديدم كه به دور خود و خورشيد مي گردد، دانستم كه اگر اين پوسته حركت تكراري و قشر حصاري را نشكافم و در كاسبرگم نشكفم، محروم از بقاي جاودان و محكوم به فناي نسيان هستم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(335)

من مسیحیان مصر را دیدم که در انقلاب بهار عربی به هنگام نماز جماعت انقلابیون مسلمان، دست در دست یکدیگر نهاده از آنان حفاظت می کنند.بنابراين فهميدم كه اگر بر آستانه تحمل بيفزاييم ،مي توانيم در سايه سار مهرباني همديگر بياساييم.
من دختری صلح جو و انسانی نیک خو را دیدم که به جای گلوله ،گل را و به جاي تجاهل،تامل را در لوله تفنگ مي گذارد.بنابراين باور كنيم كه لبخند محبت مي تواند بر گزند خشونت چيره شود.
من انساني را ديدم كه وقتي هيچ ياوري براي دفاع از حق و حقيقت و آزادي ندارد، جان خود را در برابر تانك هاي مهاجم قرار مي دهد.اين واپسين توان باورمند و آخرين شگرد شكوهمند اوست.
من درخت چناری را دیدم که از بی ثمری بیزار و از شوق روشنگری بی قرار بود. بنابراین ناگزیر تن به تبر تیز سپرد تا پیکرش در کلاس درس کودکان در سیمای تخته سیاه شمع آگاهی بیفروزد و به دیگران ایثار بیاموزد.
من بستری گرم تر و بالشی نرم تر از وجدان آسوده و آرام و خاطری رها و رام ندیدم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(334)

من خوش ترین سرمستی را از آن رنجوری دیدم که از رنج های خود روی برتابد و خویشتن را فراموش کند. (با الهام از سخن نیچه)
من مترسکاني را دیدم که همه محصول مزرعه را خوردند و بیچاره کلاغ ها زیر بار تهمت سیاه شدند.
من پرتوهای خورشید را آن گاه سوزنده و فروزنده دیدم که متمرکز شدند. بنابراین فهمیدم که تا افکار خود را درباره کار خود متمرکز نکنم، موفق به حل مشكل نمي شوم.(با الهام از سخن الكساندر گراهام بل)
من زمان را غارتگری غریب و شتابگری عجیب دیدم.هر ثانیه اش که می گذرد،چیزی از ما را با خود می برد. هرچه را هست، بی اجازه می برد و تنها یک چیز را همیشه فراموش می کند : حس دوست داشتن تو را...(با الهام از سخن آنتوان سنت اگزوپري)
من وقتي وفای سگی را دیدم که پس از دو روز گذشتن از مرگ صاحبش هنوز حاضر به ترک خاک او نیست، چقدر تاسف خوردم از بی وفایی برخی دوستان و تنگ نظری بعضی از دنیاپرستان!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
...و اينك در ادامه مطلب تكمله هاي استاد باقري
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(333)

من تبر تیز را دیدم که با همه توش و توان بی رحمانه به جان درختان سبز جنگل افتاده بود. او تنها کاری را که می توانست ،بریدن و شکستن بود. غافل از آن که درختان با بريدن، كثير مي شوند و با شکستن، تکثیر .
من در اين ديار چاپلوسي و رواج دست بوسي، كوتوله ها را بر فراز اريكه قدرت و بزرگواران را در انزوا و اسارت ديدم؛بنابراين دانستم كه آفتاب رستگاري اين قوم رو به غروب است و انديشمندان،مغضوب.
من اوج پرواز هر کس را به اندازه بلندای چکاد اندیشه های او دیدم.
من آن گاه که عشق را دیدم و مزه آن را چشیدم، ديگر نه چشمم خواب را ديد و نه ذهنم رويا را؛ زيرا از آن پس واقعيت را شيرين تر از روياي راز و حقيقت را روشن تر از مجاز ديدم.
من ارزش هر كس را به اندازه آن چيزي ديدم كه به آن مي انديشد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(332)

من آینده سازانی را دیدم بی آینده با آرزوهایی فزاینده. دُردانه های امید را بر رشته های سست وعده و وعید بسته بودند....وچه ساده می رفتند!!
من هنرمند را كسي ديدم كه دنيا را آن گونه مي آفريند كه مي خواهد؛ البته آن چه را كه نمي توان با خشت اعمال ساخت، در بهشت آمال مي سازد. اگر نشد از مصالح خاك و خشت و سنگ،از واژه و فرهنگ مي سازد.
من تصویر سبز خیال را در تقویم سپید آمال دیدم و کوشیدم با اعمال خود آن را بسازم .
من بسیار سخت دیدم لحظه ای را که حـــرفم را نمی فهمند،و سخت تر این که حــــرفم را اشتباهی بفهمند، حــــالا می فهمم، که خـدا چه زجــــــری می کشد وقتی این همه آدم حـــرفش را نمي فهمند كه هــــیچ، اشتباهی هم مي فهـــمند.
من عقل را مترسک مزرعه عشق دیدم و عشق را براي زندگي بهاري جاودان و حياتي آژمان يافتم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(331)

من دوستاني را ديدم كه تركم نكردند؛اما كارهايي كردند كه ناگزير شدم تركشان كنم.
من عادت كردن را ناپسند ديدم و آن قدر از عادت فرار كردم كه به فرار، عادت كردم.
من زن و مرد را ديدم كه اولي ژرف تر را مي بيند و دومي دورتر را. دنيا برای مرد یک قلب است و قلب برای زن يك دنيا است.
من انسان ها را هر چه ارزشمندتر ديدم، دست نيافتني تر يافتم.
من درس دادن به انسان های بی خرد را چون آب دادن به گل های مصنوعی دیدم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
اين امامزاده ای است كه با هم ساختیم
قصه سي و هشتم / قصه هاي شهر هرت

این مثل در موردی به کار می رود که دو یا چند نفر در انجام امری با یکدیگر تبانی کنند، ولی هنگام بهره برداری یکی از شرکا تجاهل کند و در مقام آن برآید که همان نقشه و تدبیر را نسبت به رفیق یا رفیقان هم پیمانش اعمال نماید. اینجاست که ضرب المثل بالا مورد استفاده و اصطلاح قرار می گیرد، تا رفیق و شریک و مخاطب، نیت بر باطل نکند و حرمت و پیمان وایفای به عهده را ملحوظ و منظور دارد. ریشه این ضرب المثل از داستانی است که با سوء استفاده از صفای باطن و معتقدات مذهبی مردمان ساده لوح وبی غل و غش شهر هرت موجوديت يافته است.
در زمان هاي پيشين كه هنوز اعلي حضرت هردمبيل بر شهر هرت حاكم نشده بود، با كمك يكي از ياران و همدستانش به نام خردمبيل ترفندي به كار بستند و به حاكميت خود رنگ و لعاب تقدس دادند تا زير لواي نام اعتقادي و ديني حاكميت استبدادي خود را بر مردم تحميل كنند.در چنين سيستمي اگر شهروندي بخواهد عليه ظلم و زور حاكم، انتقادي - هر چند ملايم - مطرح كند،مي توان فورا با اتهام شورش عليه مقدسات او را به سخت ترين كيفرها محكوم كرد.
بنابراين هردمبيل و همدستش خردمبيل از رهگذار خدعه و تزویر سال هاي سال بی دغدغه و مرفه توانستند سلطه جهنمي خود را بر دوش مردم تحميل كنند.اينان پس از مدت ها رايزني با بيگانگان، لوحی تهیه کرده نام هردمبيل و دستوراتي مبني بر لزوم فرمانبري از او را بر آن نگاشتند و آن لوح مجعول را در محل مناسبی نزدیک معبر عمومی مردم پاکدل زير خاك مدفون کردند .
مردم معمولا در معابد و ديرها گرد مي آمدند و زانوی غم در بغل مي گرفتند و به یاد بدبختی های خود در زندگی، به خاطر كاهن مقدس، گریه را سر مي دادند و به قول معروف حالا گریه نکن کی بکن!
روزي خردمبيل در ميان جمع سوگواران و گريه كنان كه خود را به خواب زده بود، ناگهان ظاهرا از خواب پريد و صيحه اي زد و فريادي كشيد كه همه را به تعجب واداشت. وقتي علت اين كار را پرسيدند، گريه كنان گفت: هم اكنون كاهن مقدس را در خواب ديدم كه گفت از قول من به مردم شهر هرت بگو راه رفاه و خوشي شما در پادشاهي اعلي حضرت هردمبيل است. هر كس او را نافرماني كند، بدبخت مي شود.نشاني صداقت تو هم اين است كه در فلان نقطه لوحي نوشته و زير خاك دفن كرده ام. آن جا را حفر كنيد و به دستورات آن لوح عمل كنيد.
مردم ساده لوح به تدریج در آنجا جمع شدند و جمعیت قابل توجهی را تشکیل دادند. خردمبيل با شرح خواب های عجیب و غریب به آنان فهماند که كاهن مقدس ! در عالم رویا آن ها را به این حاكميت مقدس و اين مکان شریف! هدایت فرموده و از لوح مبارکی که در دل این خاک مدفون است، بشارت داده است . مردم پاک طینت فریب نیرنگ و تدلیس او را خورده به کاوش زمین پرداختند تا لوح به دست آمد و دعوی او ثابت شد.
دیگر شک و تردیدی باقی نمی ماند که خردمبيل راستگوست.بنابراين در آن محل بناي يادبودي ساختند و به عنوان زيارتگاهي مقدس درآمد.
طبیعی است چون این خبر به اطراف و اکناف رسید و موضوع کشف و پیدایش اين مكان مقدس و لوح مقدس دهان به دهان گشت ، هر کس در هر جا بود با هر چه که از نذر و صدقه مي توانست برداشت و به سوی مزار مکشوفه روان گردید.
خلاصه کار و بار این بناي مقدس! دیر زمانی نگذشت که بازار معابد ديگر را كساد كرد . زایران و مسافران از سر و کول یکدیگر برای زیارتش بالا می رفتند. مردم به قداست اين زيارتگاه قسم مي خوردند. این روال و رویه سال ها ادامه داشته و هردمبيل و خردمبيل بی انصاف به جمع کردن مال و مکیدن خون مردم بی سواد پاک دل متعصب مشغول بودند.
سال ها گذشت. از آن جا كه هميشه قدرت به سوي انحصار گرايش دارد و قدرتمند خودكامه پس از تحكيم پايه هاي سلطه خود، نخستين كاري كه مي كند، نردباني را كه از آن بالا رفته است ، درهم مي شكند.لذا هردمبيل پس از نشستن بر اريكه قدرت و سرمستي در قدرت به فكر حذف خردمبيل از عرصه حاكميت افتاد. كم كم او را از مناصب مهم كنار گذاشت و قدرت و اختيارات او را محدود كرد.تا كار به جايي رسيد كه خردمبيل احساس كرد دارد به كلي حذف مي شود،بنابراين روزي نزد هردمبيل رفت و گفت:
اعلي حضرتا! شما داريد كم كم مرا به انزوا مي رانيد. همه منصب هاي مرا از من گرفته ايد. ديگر هيچ كس به من احترام نمي گذارد و دستورات مرا اجرا نمي كند.
هردمبيل پاسخ داد: كاهن مقدس مرا به پادشاهي برگزيده است و بنا به تاييد خودت فرمان من لازم الاجراست.«چه فرمان يزدان ،چه فرمان شاه!!»
خردمبيل گفت: آيا در اين همه طول و عرض مملكت و قدرت بي كران شما،حتي جاي كوچكي براي من نيست؟
هردمبيل پاسخ داد: اگر ادعايي داري،بيا در حضور مردم و نزد بناي كاهن مقدس قسم بخوريم!
خردمبيل با تعجب گفت: ظاهرا فراموش كرده ايد كه اين بناي مقدس! و سفارش كاهن مقدس را با تباني يكديگر ساخته ايم.
خردمبيل چون وقاحت و بی شرمی هردمبيل را تا این اندازه دید، بی اختیار و بر خلاف مصلحت خویش در ملا عام و با حضور کسانی که برای زیارت آمده بودند، فریاد زد:
« ای بی شرم، کدام سوگند؟ کدام مزار شریف؟ این امام زاده ای است که با هم ساختیم و با آن کلاه سر دیگران می گذاریم، نه آن که بتوانی کلاه سر من بگذاری!»
گفتن همان بود و فاش شدن اسرارشان همان .
...اكنون مدت هاست اين راز آشكار و برملا شده و همه مردم فهميده اند، اما از شدت خفقان و سخت گيري حاكم،همه مردم در خفا و پنهاني درباره آن پچ پچ مي كنند،ولي كسي جرءت ندارد، آن ها علني و آشكار بگويد.
موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(330)

من چه بسیار از احساس های خوشبختی و آسایش را در آیینه نشنیدن ها ! و نشناختن ها ! و نفهمیدن ها! دیدم، مگر نمی دانید بزرگ ترین دشمن آدمی فهم اوست؟!!
من بــرخی از آدم ها را دیدم که از مــسیر زنــدگی مــا گذشتند و با رفتنشان درس هایی به ما آموختند کــه اگــر "می مــاندند" ،هــرگز یــاد نــمی گــرفتیم ...
من بادکنک را هم ديدم كه نفسم را برنمي تابد و سر می زند به هر كاه و كوه تا تهی شود از غم و اندوه!
من تیر چراغ برق را ديدم و احساس كردم با او دردهايي مشترك دارم. شب ها دلمان پر نور است و سرمان تاریک .بامدادان دلمان خاموش و سرمان سنگین است.
من در عمر خود آدم هاي بسياري را ديدم كه به جاي آن كه تغيير كنند، تعويض شدند.آن گاه بين خود و من گودالي هايي كندند به ژرفاي ابهام و به درازاي اوهام و آن را با دلايل واهي و پندارهاي تباهي انباشتند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(329)

من راکب و مرکب را دیدم که اگر آن بر گرده این نمی نشست،گرده اين چيزي كم داشت! آن گاه بود كه فهميدم ستمكش جزء لايتجزاي فرايند ستم است. به ديگر سخن ستم سناريويي است كه اجراي موفقيت آميز آن در گروي بازي خوب ستمكش است!

من كهنسالان اين دير كهن و پويشگران اين دشت سترون را دیدم که در حسرت روزهاي رفته با عصای کوچکی ، کوچه های کودکی را می کاويدند و با افسوس مي ناليدند.
من اعتماد را چون كاغذي لطيف و زرورقي ظريف ديدم كه وقتي آن را مچاله كني، ديگر به حالت نخست برنمي گردد.
من مرگ را از همه چیز نزدیک تر و رشته حیات را از همه چیز باریک تر دیدم. اشیا از آنچه در آینه می بینیم ،به ما نزدیک ترند.
من هر انسان را دیدم که با سرنوشتی ویژه به دنیا آمد و باید وظیفه ای را به انجام برساند. باید کاری را به پایان برد . پس آمدنش تصادفی نیست و هدفی به دنبال دارد. اگر پیوسته بکوشد، در پایان پیروزی از آن او خواهد بود.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(328)

من هیچ چیز را بدتر از رفتار برابر با افراد نابرابر ندیدم ،زيرا اين برابري انگیزش افراد را از بین ببرد.
(با الهام از سخن جو کراز)
(با الهام از سخن سم والتون)



ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي

من در کوچه پس کوچه های جامعه افراد بسیاری را دیدم که با دیدن آدم ها فریاد می زدند: آی گرگ !! آی گرگ!!...نمی دانم چوپان دروغگو بازگشته یا.....؟
من روز ها را قابل دل بستن ندیدم !
زیرا روزها به فصل که می رسند،رنگ عوض می کنند !
با شب بمان شب گر چه تاریک است !
اما همیشه یک رنگ است .
(با الهام از سخن دکتر علی شریعتی)
من توپ فوتبال را دیدم که سایه هیولایی و لایه تماشایی خود را بر سر نسل جوان افکنده و باطل السحر همه مطالبات اجتماعی و نیازهای اقناعی آنان شده بود.

من شکوه را نه در اقیانوس کبیر که در فانوس منیر دیدم. آن، با آن همه صلابت پایبوس هر ساحل مواج بود و این با همه صداقت نجات بخش هر غریق امواج .
كه بر هر ساحلی پابوس باشم
دلم می خواهد از بهر غریقی
رهايي بخش چون فانوس باشم
من روند ساری و جاری جهان آفرینش را اجرای نمایشنامه ای دیدم که نویسنده سناریوی و كارگردان آن آفرینشگر حکیم و بازیگران آن، ما انسان ها هستیم. مهم نیست که در نقش شاه یا گدا، دارا يا ندار، زيبا يا زشت، مرد يا زن و...بازي مي كنيم ؛بلكه مهم اين است كه هر نقشي كارگردان هستي آفرين بر عهده مان نهاده ، آن را خوب بازي كنيم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(326)
من انسان هاي بزرگ را ديدم كه سكوت را براي سخن گفتن برمي گزينند،
انسان هاي متوسط گاه سكوت را بر سخن گفتن ترجيح مي دهند و
انسان هاي كوچك با سخن گفتن بسيار، فرصت سكوت را از خود مي گيرند .

من انسان هاي بزرگ را ديدم كه به دنبال خلق مسئله هستند،
انسان هاي متوسط به دنبال حل مسئله
و انسان هاي كوچك مسئله اي ندارند.
من نوگلي سختكوش را ديدم كه عاشقانه سنگ ها را مي شكافت و بر بستري از شبرنگ ها مي شكفت تا عرصه زيست را تجربه كند.
گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه ام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند ...
من تنديس فوعوني را ديدم از جنس شيشه اما بي ريشه . گفتم چه خوب بود جنس همه آدم ها از شيشه صاف و زلال بود و مي شد ژرفاي دل شان را ديد.
من بسیاری را دیدم که نيمي از عمر را به تمسخر آنچه ديگران به آن اعتقاد دارند، مي گذرانند و
ادامه دارد....
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي


من انسان هاي بزرگ را دیدم که در باره عقاید سخن مي گويند،
انسان هاي متوسط در باره وقایع
و انسان هاي كوچك پشت سر ديگران حرف مي زنند.

من انسان هاي بزرگ را ديدم كه درد ديگران را دارند،
و انسان هاي كوچك بي دردند.

من انسان هاي بزرگ را ديدم كه عظمت ديگران را مي بينند،
انسان هاي متوسط به دنبال عظمت خود
و انسان هاي كوچك عظمت خود را در تحقير ديگران مي بينند.

من انسان هاي بزرگ را ديدم كه به دنبال كسب حكمت هستند،
انسان هاي متوسط به دنبال كسب دانش هستند
و انسان هاي كوچك به دنبال كسب سواد .

من انسان هاي بزرگ را ديدم كه به دنبال طرح پرسش هاي بي پاسخ هستند،
انسان هاي متوسط پرسش هايي مي پرسند كه پاسخ دارد
و انسان هاي كوچك مي پندارند پاسخ همه پرسش ها را مي دانند.

ادامه دارد....
شفيعي مطهر
:
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي


من هر چه خود را از وایستگی به زندگی رهانیدم ، خود را زنده تر احساس كردم.
من دنيا را پر از تباهي ها ديدم، نه به خاطر وجود آدم هاي بد، بلكه به خاطر سكوت آدم هاي خوب.(با الهام از سخن ناپلئون)
من خوشبختي را نه يافتني، كه ساختني ديدم.
من هيچ حرفي را باور كردني نديدم درمملکتی که فقط دولت حق حرف زدن دارد.
( با الهام از سخن دکترعلی شریعتی)
من كوچه هاي قديم را گرم و باريك و دل ها را به هم نرم و نزديك ديدم؛ اما امروز بزرگ راه ها را پهن و سرد و دل ها را تنگ و پر درد مي بينم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(323)

من بسیاری را دیدم که شخصیت مرا با برخوردم اشتباه گرفتند، زيرا شخصیت من چیزی است که من هستم، اما برخورد من بستگی دارد به این که " تو "کیستی.
من هر چه را كه ديدم از دست می رود، گفتم بگذار برود. چیزی که به التماس آلوده باشد، نمی خواهم، هر چه باشد. حتی زندگی...
( با الهام از سخن ارنستو چه گوارا )
من کشف اقیانوس های جدید را در جرات ترک ساحل هاي ترديد ديدم . این دنیا دنیای تغییر است، نه تقدیر.
(با الهام از سخن ژان پل سارتر)
من افراد قشري و سطحي نگر را شيفته شناخته ها و فريفته برساخته هاي خويش ديدم. اينان متعصبانه با ناشناخته دشمن اند و نادانسته ها را اهريمن مي دانند.
من کسانی را عمیق دیدم ،كه تلاش می کنند واضح و شفاف باشند.
کسی که دوست دارد به نظر توده مردم عمیق بیاید، تلاش می کند مبهم و کدر باشد.
توده مردم کف هرجایی را که نتوانند ببینند، عمیق می پندارند و از غرق شدن خیلی واهمه دارند.
(با الهام از سخن نیچه)
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.