ديدني هاي شهر سرب و سراب(۳۸)

من توپ فوتبالی را دیدم که چون از فوتبالیست ها دور می شد، همه به دنبالش مي دويدند؛ اما چون نزد آنان مي ايستاد ، با لگدي محكم آن را از خود دور مي كردند و باز....

عکس‌های رویایی از مه!! www.TAFRIHI.com 

من جزیره ای را دیدم سر برآورده از خیال خیزابه های خشمگین و  سر به سوي سپهر سيمين. او به دنياي رهاتر از موج و فراتر از اوج مي انديشيد ، نه از خيزش خيزابه ها مي لرزيد و نه از طوفان اقيانوس مي ترسيد.

من خفته ای را دیدم که هم به شدت می لرزید و مرتب فریاد می کشید . پنداشتم بیدار است ؛ چون بهتر نگريستم، او نه بيدار و نگران ، كه گرفتار كابوس بود و هذيان. از آن پس دانستم كه نه هر فريادگري بيدار است و نه هر هشداردهنده اي ، هوشيار!

 من دست هاي زيادي را ديدم كه برايم تكان مي دادند، اما دست هاي كمي را ديدم كه تكانم دهند.

 من مادراني را ديدم كه با دستي گهواره كودك را تكان مي دادند و با دست ديگر دنيا را.

https://lh4.googleusercontent.com/_LUFH4xbtGxU/TZ6520SmkQI/AAAAAAAACcY/C1VhYP_aq6g/s912/122121212.jpg 

   من حق باوری را دیدم خالی از خیال و عاری از آمال ؛ زيرا چنان از وابستگي ها، وارسته و به حق دل بسته بود كه در دل نه جايي براي آرزوهاي واهي بود و نه هوس هاي گاه گاهي.  

نیز من حق ستیزی را دیدم گرفتار خیالات واهی و حالات تباهی ، هر روزي به دستاويزي مي آويخت و هر شبي با هوسي مي آميخت.

ادامه دارد...

                                                         شفيعي مطهر 


موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسب‌ها: سرب و سرابفوتبالفئتباليستجزيرهاقيانوسخيزابهحق باور

تاريخ : چهار شنبه 1 تير 1390 | 7:14 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

سفرنامه از 

شهر سرب و سراب(۲۶)

 

  من شهري را ديدم سيراب از سرب و سراب و تشنه يك جرعه از آفتاب!  

 

من گوی گردی را دیدم بدون شعور که ۲۲ انسان باشعور به دنبالش می دویدند و نگاه میلیون ها با شعور دیگر به دنبال آن ۲۲ نفر می دویدند. چنين مي نمود كه ميزان شعور میلیون ها نفر باشعور را یک گوی گرد بی شعور رقم می زند!! 

من مردی را دیدم که با مصالح قدرت ، كاخ مصلحت مي ساخت.  ....و شگفتا اين مصالح چقدر با اين مصلحت همخواني دارد!!

 من فرعوني را ديدم كه از ديار ديرباز تاريخ آمده و صندوقچه اي پر از سخنان كهن به عنوان سوغاتي آورده بود. وقتي در صندوقچه باستاني را گشود، همه جا پر از سخن هاي كهن شد و ديگر جايي براي سخن هاي نوين نماند. 

 من باورمندي را ديدم كه تنگ شيشه اي باورش را در حفاظي پولادين نهاده و از نزديك شدن هر شكي به خود مي لرزيد؛ زيرا تنگ بلورين باورش بسي ترد بود و از هر ريزه سنگ خرد مي هراسيد.

                                                                       شفيعي مطهز 

 

ادامه دارد...


موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسب‌ها: فوتبالشعورثدرتمصلحتفرعونكهن

تاريخ : چهار شنبه 28 ارديبهشت 1390 | 6:34 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 241 صفحه بعد