صدر اعظم فرنگ و حكيم بافرهنگ / قصه چهل و يكم / قصه هاي شهر هرت



صدراعظم فرنگ و حكيم بافرهنگ!

 قصه چهل و يكم / قصه هاي شهر هرت

 

اعلي حضرت هردمبيل كه نمونه اي اعلا و كامل از يك شخصيت كندذهن و خنگ بود ،ناگزير همه دولتمردان و درباريان خود را نيز از بين همين قشر بي فرهنگ و سطحي نگر برمي گزيد؛چون تنها معيار و ملاك گزينش مسئولان و مديران شهر هرت،بله قربان گويي،چاپلوسي و تملق گويي بود. در نتيجه بديهي است شهري كه توسط اين گروه نادان و متملق اداره شود، آشفته و نابسامان و پر هرج و مرج است.چيزي كه در اين شهر وجود ندارد،عدالت و صداقت است و فساد و ناامني و بدبختي همه جامعه را دربر مي گيرد.

  اعلي حضرت هردمبيل در يكي از سفرهاي خارجي در شهر فرنگ وقتي اوضاع مرتب و منظم و شهرهاي آباد و مردم مرفه و خوشبخت آن كشور را مشاهده و تماشا كرد، پيش خود گفت :

 عجب پیشرفتی! عجب کشوری، چه رفاهی، چه نظمی، چه سیستم اداری منظمی، چه تشکیلاتی؟! 

 او به فكر فرو رفت و از داشتن همكاران و درباريان بي كفايت و نادان خود ناراحت شد و نزد خارجي ها احساس خجالت و شرمندگي كرد. روزي از شاه فرنگ پرسيد:

 شما چه كرده ايد كه كشورتان اين همه پيشرفت كرده ؟

 شاه فرنگ پاسخ داد :

  ما مسئولان و مديراني قوي براي كشور برمي گزينيم.

 هردمبيل گفت : شما دولتمردان و مسئولان قوي و باكفايت خود را چگونه شناسايي و انتخاب مي كنيد؟ چون اين گونه كه من مي بينم همه مسئولان شما باكفايت و در مديريت قوي هستند و امور كشور را به خوبي اداره مي كنند.

 شاه فرنگ پاسخ داد: ما در بدو گزينش همه مديران و مسئولان كشور از همه آنان تست هوش و مديريت مي گيريم و ازبين بالاترين بهره هاي هوشي و علمي كشور، مديران خود را برمي گزينيم.

 هردمبيل پرسيد: ممكن است نمونه اي از اين تست گرفتن ها را من ببينم؟

 شاه فرنگ پاسخ داد: البته! همين الان نمونه اي از ضريب بالاي هوشي صدراعظم خود را به شما نشان مي دهم.

 شاه فرنگ بلافاصله صدراعظم خود را به دربار فراخواند. پس از باريافتن صدراعظم ،شاه فرنگ به او گفت:

 سوالي از تو مي پرسم . بايد فورا و بلافاصله پاسخ دهي.

 سپس از او پرسيد:

 «اون کیست که زاده‌ پدر و مادر توست، اما برادر و خواهرت نیست؟»

 هردمبيل خودش هم رنگش پريد و در جواب فروماند،ولي خوشحال شد كه شاه فرنگ اين سوال را از او نپرسيده است.  بنابراين خوب گوش داد ببيند صدراعظم فرنگ چه پاسخي مي دهد. صدراعظم بلافاصله جواب داد: «خوب،  معلوم است! خودم هستم!»

 هردمبيل از اين پاسخ زيركانه و فوري لذت برد و وقتي به شهر هرت برگشت، فورا صدراعظم خود را فراخواند و کلی داد و هوار راه انداخت و حنجره پاره کرد و سپس به او گفت :

 « خاک بر سرت. آخر این چه وضع مملکت است؟!! مثلا تو وزیر اعظمی! خجالت بکش. یك سوال از تو می‌پرسم، سه روز فرصت داری جواب بدهی. وگرنه می‌فرستمت جایی که عرب نی انداخت! اي صدراعظم، از حالا سه روز به تو فرصت مي دهم كه به اين سوال پاسخ دهي. در غير اين صورت عزلت مي كنم.»

 هردمبيل سپس از او پرسيد:

 «اون کیست که زاده‌ پدر و مادر توست، اما برادر و خواهرت نیست؟»

 صدراعظم نادان و درمانده رنگش پريد و با دست و پايي لرزان دربار را ترك كرد تا با مشورت با ديگر مسئولان شهر پاسخ اين سوال را بيابد. صدراعظم همه درباريان و وزرا و مديران شهر هرت را جمع كرد و اين سوال را با آنان در ميان گذاشت. او و همه درباريان خنگ و نادان شهر هرت ظرف سه روز هر چه فكر و مطالعه كردند،عقلشان به جايي نرسيد .

 روز سوم وقتي صدراعظم داشت اميدش نااميد مي شد، به ياد آورد كه روزي حكيمي بافرهنگ را به خاطر نوشته هاي روشنگر و خطابه هاي آگاهي بخش محاكمه كرده و به زندان انداخته است. در همان زمان هم صدراعظم فهميده بود كه اين حكيم شخصي دانشمند و متفكر است ،اما چون احساس كرده بود كه روشنگري هاي اين حكيم فرهيخته و بافرهنگ در بين مردم شهر ممكن است دودمان سلطه گري جابرانه هردمبيل را به باد فنا بدهد، دستور داده بود او را به طور فرمايشي محاكمه و زنداني كنند.

 صدراعظم شبانه و به طور محرمانه به زندان رفت و آن حكيم فرهيخته و بافرهنگ را ملاقات كرد و از او پرسيد :

 «اي حكيم بافرهنگ ! اون کیست که زاده‌ پدر و مادر توست، اما برادر و خواهرت نیست؟»

 حكيم بلافاصله جواب داد: «خوب،  معلوم است! خودم هستم!»

 صدراعظم خوشحال و خندان پاسخ را يادداشت كرد و صبح روز بعد،پيروزمندانه به دربار نزد اعلي حضرت هردمبيل رفت و اعلام كرد براي پاسخ دادن آماده ام . هردمبيل نيز همه درباريان را به شركت در نشست باشكوهي فراخواند و آن گاه رو به صدراعظم كرد و سوال را تكرار كرد:

 «اي صدراعظم شهر هرت !  اون کیست که زاده‌ پدر و مادر توست، اما برادر و خواهرت نیست؟»

 صدر اعظم نيز با لبخندي مغرورانه پاسخ داد: 

 « قربان ! معلوم است! او حكيم بافرهنگ است!!»

 هردمبيل كه چون كوهي آتشفشان برافروخته و عصباني شده بود، خشمگينانه نعره برآورد:

 « اي احمق ! او صدراعظم فرنگ است، نه حكيم بافرهنگ!!»

 

 

 

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : شنبه 4 آبان 1392 | 6:48 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |