دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(342)
من درياي آرام را تلخ ترين وضعيت براي ماهيان و شيرين ترين شكل براي صيادان ديدم. آنگاه دانستم كه تلاطم و توفان هاي درياي زندگي چه حكمت ها و مصلحت هايي در پي دارد.
من محبت و مهر را ديدم ريخته بر كف و آميخته با هدف . گفتم :چه زيباست كه در پس دانه، دام و در پي لانه، لگام نباشد.(لگام = افسار ، دهنه)
من چون کودکان گل فروش ، مردان خانه به دوش ،مادران سیاه پوش ،واعظان دین فروش ،محراب های فرش پوش ، جوانان كليه فروش ، زنان عشق فروش و انسان هاي آدم فروش را ديدم، فهميدم كه پازل يك جامعه زير سلطه خودكامه رو به تكامل است.
من درخت كهني را ديدم كه آن را بريدند و از آن ميليون ها چوب كبريت ساختند؛ اما زماني را نيز ديدم كه يك چوب كبريت توانست ميليون ها درخت را به آتش بكشد.
من روزگاري را ديدم كه فاجعه را بيش از تدبير، به تصوير مي كشيدند.گويي همه اصحاب تصويرند، نه تدبير.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(341)
من نسل ديروز را اسير سرپنجه هاي انديشه نسل فردا ديدم.نسل فردا با ياري هيولاي فضاي مجاز، همه حقايق راز را مي بلعيد و با نيروي ديجيتال همه راه هاي گذشته و حال را درمي نورديد.
من بسياري را ديدم كه مرا مي شناختند؛ اما چه اندك بودند آنان كه مرا درك مي كردند؛ زيرا درك بسيار شگرف تر از شناختن و فهم ژرف تر از نواختن است.
من در اين شهر مديراني را ديدم كه حتي فقر را با فرق بين مردم توزيع مي كنند.
من مادر را پيامبري ديدم با انباني پر از راز و زنبيلي انباشته از اعجاز . مادر ابربشري است كه در نخستين سوز زمستاني تنها النگويش را براي گرم كردن بچه هايش تبديل به بخاري مي كند!! (با الهام از وب زينب سلطاني)
من مردمي را ديدم كه تنها فعل هايي را صرف مي كردند كه برايشان صرف مي كرد!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
بست نشيني در امام زاده چنارالدين !!
قصه هاي شهر هرت / قصه سي و نهم
آورده اند که حرم سرای عریض و طویل"اعلي حضرت هردمبيل " هر روز شاهد دعوا و رقابت های پنهان و آشکار بود.
روزی کنیز یکی از بانوان حرم، مرتکب خلافی می شود و از آن رو که می دانست بانو عصبانی مي شود و تنبیهش می کند، قبل از آن که خبر به او برسد، خود را به حرم يك امام زاده"مي رساند و بست می نشیند. وقتي خبر بست نشینی کنیزک به شاه می رسد...از بانوی حرم می خواهد، گناه کنیز را ببخشد.
البته این بست نشینی و خروج کنیز از حرم، شاه را به فکر می برد که چاره ای بکند،تا اهل حرم به هنگام حوادثی این چنین پاي به خارج حرم نگذارند و در همان اندرونی، امکان بست نشینی برایشان فراهم باشد!
به ديگر سخن حرم سراي سلطان از نظر بست نشيني به «خودكفايي » برسد!!
فکر بکری به ذهن شاه رسید. بانويی گیس سپید از اهل حرم را دستور داد تا به دروغ این خبررا منتشر کند که خواب نما شده و به او خبر داده اند که در پای چنار کهن سال" گشن شاخ" در توی محوطه اندرونی امام زاده ای به نام" عباسعلی" مدفون است...
این خبر که در حرم پیچید،همه خوشحال از این که امام زاده ای در اندرون دارند، از شاه خواستند که دور چنار را نرده بکشد و علم و کُتل آویز کند... شاه دستور داد اطراف چنار نرده کشیدند و این گونه شد که آنجا را "چنار عباسعلی" نام گذاشتند.
از آن پس هر که حاجتی داشت و مبتلا به گرفتاری می شد، رو به امام زاده تازه کشف شده می آورد و دخیل می بست...
زن های شوهر مُرده، کنیزکان کُتک خورده، یتیمان درد کشیده، مقروضان گرفتار شده، راه ماندگان دست خالی مانده، عاشقان به وصال نرسیده، خلاصه هر مصیبت کشیده ای رو به سوی چنار عباسعلی آورد و کم کم پاتوق هر چه بدبخت و بیچاره و درمانده ای شد! "هردمبيل شاه" هر چند این حیله را به خرج داد تا گرفتاران اهل حرم برای بست نشینی ناچار به خروج از حرم نشوند، اما به مرور این امام زاده صاحب شجره نامه و زیارت نامه و برو و بیايی شد...
تا در پناه این قداست ساختگی، آنچه را که مردم از ظلم و بی عدالتی شاه سراغ داشتند،همه را فراموش کنند...
علم ها و کُتل های برافراشته و پارچه های تکّه تکّه شده و گره خورده بر شاخه های چنار قداست یافته و دیگ های آش و پلو نذری در پای چنار و دعاها و وردهای ساخته شده نیز کم کم مردم را مشغول به آنجا کرد.
چنار عباسعلی نمادی است از "قداست های ساختگی" که بی شک ریشه هايی عمیق در جهل و نادانی توده مردم دارد و همپای آن به رویش خود در عصر پیشرفت علم و فناوری همچنان ادامه می دهد... خرافات و توهم و حماقت بشر را هم پایانی نیست...!
(اقتباس از حكايت هاي تاريخي با كمي تغيير)موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(339)
من عظمت بسیاری از مردان بزرگ را مدیون " مشکلات بزرگی " دیدم که در زندگی با آن روبه رو بوده اند .
(با الهام از سخن اسپرژن)
من نسلی را دیدم از باستان بازگشته و تاریخ مصرف گذشته با دسته کلیدی زنگ زده ،كه مي خواست با آن كليدهاي كهنه همه قفل هاي نو را باز كند....و همچنان درمانده و از همه جا رانده!!
من تا کنون کسی را ندیدم که از گردنه ممات و گردونه حیات زنده بیرون بیاید!
من روسپیانی را دیدم با دامانی آلوده و چاك، ولي با اذهانی باكره و پاك .
من انرژی تولید شده خورشید را در یک ثانیه تا بدان پايه بسيار دیدم که برای مصرف انرژي یک میلیون سال زمین کافی بود.با خود گفتم اگر انرژی آه یک مظلوم را بر آن بیفزایند،مصرف ميليون ها سال كهكشان ها را نيز تامين مي كند.
ادامه دارد....
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(338)

من کسانی را بزرگ دیدم كه در سينه خود قلبي كودكانه دارند .
(با الهام از سخن منسيوس)
من همه انسان ها را دو گونه دیدم:برخی «شرافت» داشتند و بعضی،«شر» و« آفت!»
من بسیاری از انسان ها را به دنبال دنیایی دیدم که روز به روز از آن دورتر می شوند،
و غافل اند از آخرتی که روز به روز به آن نزدیک تر می شوند.
(با الهام از سخن امام علی علیه السلام)
من غروز و تکبر را زاییده قدرت مادی، و فروتني را زاده قدرت معنوي ديدم.
من گناهی را بالاتر از این ندیدم که از گناه دیگران پرده برداریم .
(با الهام از سخن جبران خلیل جبران)
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(337)

من روشنگرانی را دیدم که به گاه هجوم شب های سیاه ،ماه مي شدند و به هنگام يورش سيلاب، ماهي.در آن نور مي افروختند و در اين زيستن با سرور را مي آموختند.
من زيستن نوشين و زندگی شیرین را نه در شادی کردن، كه در شادكردن ديدم.
من تماشاخانه دنيا را ديدم با درهايي بسته و تماشاگراني دل خسته، از تالار نمايش رانده و پشت در مانده.همه از پشت در، درباره نمايش با روحيه اي كنجكاوانه به گمانه زني مشغول بوديم؛ در حالي كه روي صحنه نمايشي متفاوت با گمانه ما در حال جريان بود.
من بذر هر باوری که در بستر خاطر افشاندم، نهالي از حقيقت را از آن بذر باور ،بارور ديدم.
من فریب را رايج ترين سكه و رفيع ترين اريكه در بازار شهر سرب و سراب ديدم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(336)
من دل کندن از یاران حق پژوه را سخت تر از کندن کوه دیدم؛ زيرا اگر چنين كاري ممكن بود، فرهاد به جاي كوه كندن، دل مي كند.
من نه گاهی از اوقات که در بسیاری از عرصه های حیات حق را به جانب هر دو طرف مجادله دیدم؛ زيرا اگر هر يك جاي خود را با ديگري عوض مي كرد،آن پديده را همان گونه مي ديد، كه طرف مخالفش ديده است؛ بنابراين براي مخالفان خود حقوق بيشتري قائل شويم.
من انسان را در انتخاب همه گزينه هاي پيشاروي خود آزاد دیدم...اما در عرصه پذيرش عواقب ناشی از آن، او را ناگزير ديدم.(با الهام از سخن استفان کاوی)
من انسان سبزكيش و نيك انديش را رهرو پلکانی از ابر ديدم با عصایی از جنس صبر، هدفش درنورديدن سينه سپهر بود و سينه اش گنجينه مهر.
وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم كه در طزيقت ما كافري است رنجيدن
من چون حركت دوراني زمين را در هر روز و هر سال ديدم كه به دور خود و خورشيد مي گردد، دانستم كه اگر اين پوسته حركت تكراري و قشر حصاري را نشكافم و در كاسبرگم نشكفم، محروم از بقاي جاودان و محكوم به فناي نسيان هستم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(335)

من مسیحیان مصر را دیدم که در انقلاب بهار عربی به هنگام نماز جماعت انقلابیون مسلمان، دست در دست یکدیگر نهاده از آنان حفاظت می کنند.بنابراين فهميدم كه اگر بر آستانه تحمل بيفزاييم ،مي توانيم در سايه سار مهرباني همديگر بياساييم.
من دختری صلح جو و انسانی نیک خو را دیدم که به جای گلوله ،گل را و به جاي تجاهل،تامل را در لوله تفنگ مي گذارد.بنابراين باور كنيم كه لبخند محبت مي تواند بر گزند خشونت چيره شود.
من انساني را ديدم كه وقتي هيچ ياوري براي دفاع از حق و حقيقت و آزادي ندارد، جان خود را در برابر تانك هاي مهاجم قرار مي دهد.اين واپسين توان باورمند و آخرين شگرد شكوهمند اوست.
من درخت چناری را دیدم که از بی ثمری بیزار و از شوق روشنگری بی قرار بود. بنابراین ناگزیر تن به تبر تیز سپرد تا پیکرش در کلاس درس کودکان در سیمای تخته سیاه شمع آگاهی بیفروزد و به دیگران ایثار بیاموزد.
من بستری گرم تر و بالشی نرم تر از وجدان آسوده و آرام و خاطری رها و رام ندیدم.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(334)

من خوش ترین سرمستی را از آن رنجوری دیدم که از رنج های خود روی برتابد و خویشتن را فراموش کند. (با الهام از سخن نیچه)
من مترسکاني را دیدم که همه محصول مزرعه را خوردند و بیچاره کلاغ ها زیر بار تهمت سیاه شدند.
من پرتوهای خورشید را آن گاه سوزنده و فروزنده دیدم که متمرکز شدند. بنابراین فهمیدم که تا افکار خود را درباره کار خود متمرکز نکنم، موفق به حل مشكل نمي شوم.(با الهام از سخن الكساندر گراهام بل)
من زمان را غارتگری غریب و شتابگری عجیب دیدم.هر ثانیه اش که می گذرد،چیزی از ما را با خود می برد. هرچه را هست، بی اجازه می برد و تنها یک چیز را همیشه فراموش می کند : حس دوست داشتن تو را...(با الهام از سخن آنتوان سنت اگزوپري)
من وقتي وفای سگی را دیدم که پس از دو روز گذشتن از مرگ صاحبش هنوز حاضر به ترک خاک او نیست، چقدر تاسف خوردم از بی وفایی برخی دوستان و تنگ نظری بعضی از دنیاپرستان!
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
...و اينك در ادامه مطلب تكمله هاي استاد باقري
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(333)

من تبر تیز را دیدم که با همه توش و توان بی رحمانه به جان درختان سبز جنگل افتاده بود. او تنها کاری را که می توانست ،بریدن و شکستن بود. غافل از آن که درختان با بريدن، كثير مي شوند و با شکستن، تکثیر .
من در اين ديار چاپلوسي و رواج دست بوسي، كوتوله ها را بر فراز اريكه قدرت و بزرگواران را در انزوا و اسارت ديدم؛بنابراين دانستم كه آفتاب رستگاري اين قوم رو به غروب است و انديشمندان،مغضوب.
من اوج پرواز هر کس را به اندازه بلندای چکاد اندیشه های او دیدم.
من آن گاه که عشق را دیدم و مزه آن را چشیدم، ديگر نه چشمم خواب را ديد و نه ذهنم رويا را؛ زيرا از آن پس واقعيت را شيرين تر از روياي راز و حقيقت را روشن تر از مجاز ديدم.
من ارزش هر كس را به اندازه آن چيزي ديدم كه به آن مي انديشد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.