دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۴۰)
من دوستم را دیدم.گفت: دوستت دارم. گفتم: تو باران را هم دوست داری، ولي به هنگام بارش باران در زير چتر پنهان مي شوي ، آفتاب را نيز دوست داري ، اما به سايه پناه مي بري و باد را هم دوست داري ، اما به گاه وزش باد، پنجره را مي بندي. اكنون بگو مرا چگونه دوست داري؟
من دوستی را دیدم که هم درد داشت و هم دل ، فهميدم مي توان با او درددل كرد.
من پارسي زبان هايي را ديدم كه زبان گويشي خود را فارسي مي ناميدند، چون عرب ها حرف« پ » ندارند!!
من همه شهروندان جامعه را چونان قطعات پازلی دیدم که مجموعه آنان جامعه ای کامل را می ساخت. جامعه ای خوشبخت و رستگارند که هر قطعه پازل در جایگاه شایسته خود قرار گیرد.
من ایده ئولوگی را دیدم که اسب ایده ئولوژی او مرده بود؛ اما او به جاي پياده شدن از اسب ،دست به هر كار متعارف و غيرمتعارف مي زد تا مرگ اسبش را نپذيرد .
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.