من مردمی را دیدم که خنده هایشان نقشی بود که بر لب ها تحمیل می شد و نه شادمانی و نشاطی که در ذهن ها تحلیل شود. ....
من کودکان معصومی را دیدم که شادی و شادمانی را تنها در رویاها می دیدند. نه رویت ها را که تنها رویاها را روایت می کردند.
من آذرخشی درخشان را دیدم چون شمشیر آخته، برکشیده از نیام گداخته که بر پیکر سرد و سیاه شب تاخته بود. او شوكت شب را درهم مي شكست، اما بنيانش را از هم نمي گسست. شكست واقعي شب هاي سياه تنها در پرتو پگاه رخ مي نمايد.
من آبشاری از نور را دیدم که از فراز سپهر سیاه بر دامن دشت های پگاه فرومی ریخت. او آورنده پیام های امید بود و درهم شکننده اوهام و تردید....اما پیامش نه در گوش ها اثر می کرد و نه در هوش ها ؛ زيرا چشم ها و گوش هاي هوشمندان بر بالين رويا بود و سرهاي بيداران در آخورهاي فريبا.
من رونالد ريگان ها را ديدم كه چقدر بزرگ شده بودند ، نه تنها در قالب تنديس ، كه در عالم تقديس.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۵۹)
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.