من هيچ كس را نديدم كه نويسنده سناريوي نمايش زندگي خود باشد؛ اما فهميدم كه چون ناگزير از بازي در نقش خود هستم، بايد بكوشم تا نقش خود را خوب بازي كنم.
من دست هاي خود را بدون قدرت و نيرو ، و دلم را انباشته از آرزو ديدم؛ بنابراين از خدا خواستم يا به دست هايم نيرو بخشد، يا از انبوه آرزوهایم بكاهد.
من در شهر تاريك سرب و سراب كتاب فروشي را ديدم كه خوشه اي از خورشيد را به بهاي شمعي از اميد مي فروخت و كس آن را نمي خريد....و چقدر دلم براي پروانه ها سوخت!!
من در واپسين سطرهاي مشق روزانه آدم هاي حقير دو نكته را در هر روز مي ديدم: آرزوي مرگ و مرگ آرزو!
من ميل هاي فروخفته و نياز هاي نهفته را چون خاري در بستر و آتشي زير خاكستر ديدم كه چون راهي براي بروز بيابند، به سوي انفجار مي شتابند.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۸۰)
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.