دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(213)
من سیاوش هایی قلابی را دیدم که نه در آتش افروخته افراسیاب، که در ناراستی های اندوخته اصحاب سوختند.
...و كيكاووس هايي را ديدم كه دست در دست افراسياب ها عمري است كه بساط«سووشون» مي افكنند و بر مزار سياوش ها دست مي افشانند و پاي مي كوبند!!
من تکدرختی را دیدم که در دل سرد و سپید زمستان ، رویای سبز بهاران را مي ديد.در دل دريايي او هر لحظه امواج اميد،معراج نويد مي آفريد.نه از سموم خزان مي افسرد و نه از سرماي زمستان مي پژمرد.
من سایه ای سرگردان و همسایه ای همسان را دیدم که عمری است نه رهایم می کند و نه تنهایم می گذارد. من با همه تلاش در راه شناخت، هنوز نه او را می شناسم و نه از او می هراسم.
من زنانی را که آرزوی مرد بودن دارند،ساده انديشاني ديدم كه نمي دانستند زن هستند!
من خودفريفته اي را ديدم كه از عطرهاي دل انگيز و گل هاي مشكبيز متنفر بود؛ بنابراين گلبرگ هاي گل هاي معطر را از هم مي گسست و شيشه هاي عطر را مي شكست. در نتيجه فضاي جامعه عطرآگين و صحن و سراي هستي مشكين مي شد.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.