دل ديدني هاي شهر سرب وسراب(234)
من مردی را دیدم که از دیار شب زدگان تاریک دل آمده بود.او با نور بازی می کرد و با شب، هم طرازي. او شعور را نمي شناخت و با نور نمي ساخت.
من خودكامه خودبزرگ بيني را ديدم كه كرامت انسان و شخصيت شهروندان را نه در باور جان، كه در لقلقه زبان نشخوار مي كرد.
من هيچ عاملي را ندیدم که بتواند افرادي را كه داراي ذهنيت درست هستند، از رسيدن به هدف و مقصود باز دارد . نيز هيچ عاملي را نيافتم كه بتواند به كساني كه ذهنيت نادرست دارند، كمك كند.(با الهام از سخن توماس جفرسون)
من هيچ انسان بزرگي را در بن بست نديدم؛ زيرا انسان هاي بزرگ يا راهي مي يابند، يا راهي مي سازند.
من شگرد شهریار شهر سرب و سراب را در این دیدم که برای تحکیم سلطه خودکامانه خود بر شهر ، افراد نفهم و کم سواد را به کارهای بزرگ گماشت. بی سوادها و نفهم ها همیشه سپاسگزارش بودند و هیچ گاه توانایی طغیان نداشتند. در نتیجه فهمیده ها و باسوادها هم یا به سرزمین های دیگر کوچ کردند، یا خسته و سر خورده ، عمر خود را تا لحظه مرگ ، در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا گذراندند.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.