دل ديدني هاي شهر سرب و سراب(79)

  

دل ديدني هاي شهر سرب و سراب(۷۹)

 

من مترسکی را دیدم که سال ها شبانه روز بی اندکی وقفه بر فراز مزرعه ایستاده بود و از کشتزار کشاورز پاسداری می کزد. سال ها بود که پرندگان آن دشت از سایه هولناک مترسک می هراسیدند و فرار را بر قرار برتری می دادند. در طی این همه سال ها حتی یک پرنده به خود اجازه این گستاخی را نداد که هیبت کاذب مترسک را بیازماید و این هراس بی پایه را از ذهن پرندگان بزداید.

 

من مسخ شدگان شهر سرب و سراب را چونان درختان بی بار و بر و بی ثمر دیدم که نه ریشه ای در خاک داشتند و نه اندیشه ای در افلاک.

 

من خیره سری را دیدم که جان بر کف ، اما بي هدف بر مركب آهنين نشسته براي هورايي بي پايه و پول هايي بي مايه بر ديواره خطر مي راند و بر انگاره باور جان مي فشاند.

 ...و شگفت تر اين كه مردمي براي فرونشاندن هيجان خود ، زندگي او را با پول سياهي مي خريدند و با جان او بازي مي كردند.

 

من جمود ايمان را بسي سخت تر از انجماد زمستان ديدم. زيرا انجماد زمستان ، فرياد فصل است، اما جمود فكري نه فرياد فصل كه فساد فسيل است.

  

  من فرمانرواياني را ديدم كه از شهروندان مي خواستند نه چشمي براي ديدن داشته باشند و نه زباني براي گفتن . آنان تنها مكلف به شنيدن بودند و موظف به دست بوسيدن !

ادامه دارد... 

                          شفیعی مطهر



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسب‌ها: سرب و سرابكترسكمسخ شدگانجمودفسيل

تاريخ : دو شنبه 18 مهر 1390 | 7:8 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |