دل ديدني هاي شهر سرب و سراب(۷۶)
من محبوبی را دیدم و به او دل بستم. چون فصل فراق فرارسید، ديدم دل كندن را نمي توانم. روزي كه دل مي دادم ، گويي دل ،سنگريزه اي بود كه به دريا مي افكندم واكنون در فصل فراق گويي آن سنگريزه را بايد در ژرفاي دريا بكاوم و بيابم!
من کوه شکوهمندی را دیدم به نام آینده ! اما چون از آن گذشتم، چه حقیر و کوچک می آمد!!
من عقرب را دیدم و این خوی او را پسندیدم که به خواری تن نمی دهد؛ زيرا عقرب وقتی درآتش اسيرمی شود و دورادوش را آتش فرامي گيرد، با نیشش خودش را میکُشد تا کسی صداي نالههايش را نشنود.
من فرشته مرگ را ديدم كه آمده بود تا با بناي ديواري بلند و حصاري ناخوشايند مرا از ديگران جدا سازد.ديواري به بلنداي فراموشي و به پهناي خاموشي ؛ اما من حتي با يورش مرگ و ريزش برگ هرگز نه خزان را باور مي كنم و نه برگ ريزان را!
من زشت رويي را ديدم . از او پرسيدم: آن روز كه جمال را تقسيم مي كردند، كجا بودي؟ پاسخ داد : در صف كمال.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسبها: سرب و سرابجمالكمالفرشتهخزانعقرب
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.