سفرنامه من از 

 

 شهر سرب و سراب(۲۵)

 من « آرزومندی» را دیدم که با آرزوی مرگ، مرگ آرزوها را مي گريست و باز در خيال آرزوهاي ديگر غافلانه مي زيست. 

 

 من « شجاع» ی را دیدم که می ترسید، مي هراسيد و مي لرزيد؛ اما با همه اين ها گامي هم به جلو برمي داشت. ...و همين رمز كاميابي و راز شادابي او بود. ...و من دانستم که ترسیدن و لرزیدن گاه ناگزیر است، اما گام نهادن به پيش تنها تدبير است.

من گردونه زمان را ديدم كه چالاك و شتابناك مي گذشت، و ما را بي بهره مي گذاشت. در اين گشت و گذار نه ما او را ، كه او ما را تلف مي كرد! 

 من مردان كوچكي را ديدم كه در آرزوي يافتن آسايش مردان بزرگ افسردند ...

  و مردان بزرگي را ديدم كه در روياي يافتن آرامش مردان كوچك مردند! 

 

 

من در آغازين گام در هر جاده ، مي كوشيدم پايان آن را ببينيم . ديدن پايان راه نه در گروي پيمودن همه جاده ، كه در دمي نگريستن به پشت سر است ، چون زمين گرد است و هدف رفتن است ، نه رسيدن!! 

 

  من كودك فال فروشي را ديدم كه جار مي زد: من :« فردا » را به آنانی می فروشم که در « دیروز» خود مانده اند.  ....و من سيماي فردا را در آيينه ديروز مي ديدم.

 من « داور» ی را دیدم که هرگاه می خواست درباره رهروی داوری کند، نخست چند گام با كفش هاي او راه مي رفت!

ادامه دارد... 

                                       شفيعي مطهر


موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسب‌ها: فال فروشزمينمردان بزرگگردونه زمانسرب و سراب

تاريخ : جمعه 23 ارديبهشت 1390 | 19:3 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 241 صفحه بعد